آپلود عکس

تعداد بازديد :
تاريخ : چهار شنبه 1 بهمن 1393برچسب:زندگینامه,حضرت,امام,حسین,

******************************

**********************************************************

******************************

 

 

زندگینامه حضرت امام حسین ( ع )

******************************

**********************************************************

******************************

نمایى از زندگانى امام (ع)

ابو عبد الله حسین بن على بن ابى طالب علیهم السلام

سومین امام از اهل بیت طاهرین و دومین نواده رسول خدا (ص) و یکى از دو سرور جوانان اهل بهشت و دو گل خوشبوى محمد مصطفى و یکى از پنج نفر اصحاب کساست.او سرور شهیدان نام داشت و مادرش فاطمه دخت رسول الله (ص) بود.

میلاد شریف امام

در سوم ماه شعبان در شهر مدینه به دنیا آمد.برخى گویند تولد آن حضرت در پنجم شعبان سال سوم یا چهارم هجرى بوده است.

حاکم در کتاب مستدرک، از محمد بن اسحاق ثقفى به سند خود از قتاده آورده است که آن حضرت در نیمه اول ماه پنجم از سال ششم هجرى تولد یافته است.

گروهى تولد امام را در اواخر ربیع الاول دانسته‏اند و گروهى دیگر در سوم یا پنجم جمادى الاولى، اما قول مشهور تولد آن حضرت را در ماه شعبان و مدت حمل آن حضرت را شش ماه ذکر مى‏کند.در سیره امام حسن (ع) به این روایت اشاره کردیم که میان ولادت امام حسن و حمل امام حسین یک طهر فاصله و مدت حمل امام حسین شش ماه بوده است، و این نکته را نیز یادآور شدیم که این روایت با قول مشهورى که در تاریخ ولادت آنها ذکر گردیده هماهنگ نبوده است، زیرا ولادت امام حسن در پانزدهم ماه رمضان، و امام حسین بنا بر قول مشهور در پنجم ماه شعبان بوده و با این حساب فاصله میان میلاد دو برادر همان ده ماه و بیست روز بوده است .

از یک سو مى‏توان این روایت را چنین توجیه کرد که ولادت امام حسین (ع) در اواخر ربیع الاول بوده و از سوى دیگر روایتى است که از تاریخ ولادت امام حسن (ع) و مدت حمل امام حسین (ع) استنباط شده است.به این ترتیب که فاصله میان تولد امام حسن و حمل امام حسین یک طهر و مدت حمل امام حسین شش ماه بوده است.و الله اعلم.اما حاکم در مستدرک از محمد بن اسحاق به سند خود از قتاده آورده است که فاطمه (س) یک سال و ده ماه پس از تولد امام حسن (ع) امام حسین (ع) را به دنیا آورد.

همین که امام حسین به دنیا آمد وى را نزد جدش رسول الله (ص) بردند و تولد وى را به ایشان مژده دادند.آن حضرت نیز در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه گفت.و پس از گذشت هفت روز او را حسین نامید.براى او گوسفندى عقیقه کرد، و به مادر این کودک دستور داد که موى سر فرزند خود را بتراشد و همانند برادرش امام حسن براى او نیز هموزن موى سرش نقره به مستمندان بدهند.فاطمه (س) این دستور را به مرحله اجرا درآورد.

زبیر بن بکار در کتاب انساب قریش آورده است که رسول الله (ص) امام حسن و امام حسین را در روز هفتم نامگذارى کرد و اسم حسین را از نام حسن گرفت.

حاکم در کتاب، مستدرک، به سند صحیح از ابى رافع روایت کرده است که پیامبر (ص) را مشاهده کردم که وقتى فاطمه (س) حسین را به دنیا آورد، در گوش او اذان گفت.و در جاى دیگر از جعفر بن محمد و او از پدر خود و او نیز از پدر خود و او نیز از على (ع) به سند صحیح روایت کرده است که رسول الله (ص)به فاطمه (س) امر کرد وزن موى سر امام حسین را تعیین کند و به اندازه آن نقره صدقه دهد، و به وى فرمود: ران گوسفند عقیقه را به قابله ببخش .

و نیز در روایت دیگرى مى‏نویسد: رسول خدا (ص) در روز هفتم میلاد حسن و حسین براى آن دو عقیقه و در همان روز آنها را نامگذارى کرد، و از خدا خواست که رنج و آزار را از آنان دور گرداند.

در روایت دیگرى به سند خود از محمد بن على بن حسین و او نیز از جد خود على بن ابى طالب (ع) آورده است که رسول الله (ص) گوسفندى را براى امام حسین عقیقه کرد، و به دختر خود فاطمه (س) دستور داد موى سرش را بتراشند و آن را وزن کنند.اگر به اندازه یک درهم بود، مطابق آن نقره صدقه دهند.

حاکم در جاى دیگر به سند خود مى‏نویسد: پیامبر (ص) براى هر یک از امام حسن و امام حسین دو گوسفند که هر دو شبیه یکدیگر و هموزن بودند عقیقه کرد.

کنیه و لقب و نقش انگشترى امام

کنیه آن حضرت را ابو عبد الله و القاب وى را الرشید، الوفى، الطیب، السید، الزکى، المبارک، التابع لمرضاة الله، الدلیل على ذات الله، و السبط، نوشته‏اند.اما بالاترین لقب همان است که جد بزرگوارش پیامبر (ص) بر او و برادرش امام حسن نهاده و فرمود: حسن و حسین دو سرور جوانان اهل بهشتند.و در جاى دیگر رسول الله (ص) امام حسین (ع) را به نام سبط خواند .

در کتاب، الفصول المهمة، نقش انگشترى وى، لکل اجل کتاب آمده، اما در کتاب وافى و غیر آن که از امام صادق (ع) نقل گردیده، حسبى الله، و از امام رضا (ع) (ان الله بالغ امره) ذکر شده است و چنین به نظر مى‏رسد که براى آن حضرت چند انگشترى با عباراتى که بدانها اشاره شد وجود داشته است.

شاعر آن حضرت یحیى بن حکم و جماعتى دیگر را ذکر کرده‏اند.

دربان امام را اسعد هجرى نوشته‏اند.

در زمان آن حضرت معاویه و یزید سلطنت داشتند.

اولاد امام

فرزندان امام حسین (ع) را نه نفر ذکر کرده‏اند، که شش نفر از آنها پسر و سه نفر دختر بوده‏اند.به این ترتیب:

1ـ على اکبر، که در کربلا به شهادت رسید.مادرش، لیلى، دختر ابى مرة بن عروة بن مسعود ثقفى نام داشت.2ـ على اوسط.3ـ على اصغر زین العابدین، که مادرش به نام شاهزنان یا ملکة النساء دختر کسرى یزدگرد پادشاه ایران بود.به گفته شیخ مفید، على اکبر زین العابدین بوده و على اصغر در کربلا به شهادت رسیده است.اما روایت اول که مى‏گوید على اکبر به شهادت رسیده مشهورتر است.

4ـ محمد.5ـ جعفر که در حیات پدرش از دنیا رفت، و فرزندى از خود برجاى نگذاشت.مادرش از قبیله قضاعیه بود.6ـ عبد الله شیر خوار که در دامان پدر خود به وسیله تیر به شهادت رسید .7ـ سکینة، که نام مادر او و مادر عبد الله، رباب، دختر امرئ القیس بن عدی بن اوس بن جابر بن کعب بن علیم که از قبیله کلبیه معدیه بوده است.

8ـ فاطمه، که مادرش ام اسحاق دختر طلحة بن عبد الله از قبیله تیمیه بود.9ـ زینب.

درود و ثنا بر امام زین العابدین (ع) که از میان فرزندان امام حسین (ع)که نسل آن حضرت از وى باقى مانده و نامش جاوید و سرمدى خواهد بود.

******************************

**********************************************************

******************************

 

 

اخلاق حضرت (ع)

روزى امام حسین (ع) بر اسامة بن زید وارد شد.وى بیمار بود و به شدت اظهار غم و اندوه مى‏کرد.امام علت آن را پرسید؟ وى در پاسخ گفت: شش هزار درهم بدهکار هستم.آن حضرت فرمود : من بر عهده مى‏گیرم که این مبلغ را بپردازم.وى گفت: من بیم دارم که قبل از پرداخت بدهى خود از دنیا بروم.امام فرمود قبل از آنکه مرگت فرا رسد، وام تو را پرداخت خواهم کرد .پس آن حضرت پیش از آنکه مرگ او فرا رسد وام او را ادا کردند.

آنگاه که مروان دستور داد، فرزدق شاعر معروف از مدینه خارج شود، وى به خدمت امام حسین (ع) رسید.آن حضرت چهارصد دینار به او بخشید.یکى از حاضرین رو کرد به امام و گفت: به شاعرى فاسق بخشش مى‏کنى؟ فرمود: بهترین بخشش از مال آن است که با آن آبروى خود را نگاهدارى . رسول خدا (ص) به کعب بن زهیر بخشش فرمود. و درباره عباس بن مرداس فرمود: او را از من دور سازید، تا زبانش از بدگویى به من قطع گردد.

ابن عساکر در کتاب، تاریخ دمشق، آورده است که شخص فقیرى از اطراف به مدینه آمده بود .در حالى که قدم مى‏زد خود را به خانه حسین بن على (ع) رسانید.حلقه در را به صدا درآورد، و به گفتن شعر پرداخت:

لم یخب الیوم من رجاک و من

حرک من خلف بابک الحلقه

فأنت ذو الجود انت معدنه

ابوک قد کان قاتل الفسقه

امام حسین (ع) که به نماز ایستاده بود، با شنیدن صداى او نماز را کوتاه کرد، و خود را به مرد عرب رسانید.همین که در را گشود، مردى را مشاهده کرد که فقر و ناتوانى در چهره‏اش نمایان بود.پس بازگشته قنبر را صدا زد و از وى پرسید: از پول مخارج خانه چقدر نزد تو موجود است؟ قنبر گفت: اى فرزند رسول خدا، دویست درهم باقى مانده که آن هم به امر شما مى‏بایست بین افراد خانواده شما تقسیم کنم.سپس فرمود، آن را نزد من بیاور تا به آنکه از دیگران سزاوارتر است بپردازیم.بدین ترتیب، هر چه بود به شخص فقیر بخشید و اشعارى به شرح زیر بگفت:

خذها فانی الیک معتذر

و اعلم بأنی علیک ذو شفقه

لو کان فی سیرنا الغداة عصا

کانت سمانا علیک مندفقه

لکن ریب الزمان ذو نکد

و الکف منا قلیلة النفقه

مرد اعرابى پس از گرفتن عطاى امام بى درنگ اشعارى سرود و گفت:

مطهرون نقیات جیوبهم

تجری الصلوة علیهم اینما ذکروا

و أنتم أنتم الأعلون عندکم

علم الکتاب و ما جاءت به السور

من لم یکن علویا حسین تنسبه

فماله فی جمیع الناس مفتخر

اما خبرى را که در کتاب، لواعج الاشجان، از این بخشش ذکر کرده‏ایم با این خبر متفاوت بوده و در این جا مشخص نیست که روایت مزبور از چه منبعى آورده شده است به این ترتیب در روایت مزبور آمده است که: امام (ع) از قنبر پرسید، آیا از مال حجاز چیزى برجاى مانده؟ قنبر گفت: بلى چهار هزار دینار.آن حضرت پس از آنکه دو بیت شعر بخواند، مبلغ مزبور را با اضافه کردن چیزى بر آن به مرد اعرابى بخشید.برخى نیز اشعار مزبور را به ابو نواس نسبت داده‏اند که در مدح امام رضا (ع) سروده است.و الله اعلم.

روزى ابو عبد الرحمن عبد الله بن حبیب سلمى به یکى از فرزندان امام حسین (ع) سوره حمد را بیاموخت.همین که وى این سوره را براى پدر خود بخواند، آن حضرت به ابو عبد الرحمن هزار دینار و هزار جامه نو عطا کرد، و دهانش را پر از در ساخت، و آنگاه که علت این امر را از وى جویا شده و گفتند، در برابر این کار چگونه بخشش مى‏کنى؟ ، امام (ع) گفت: آنچه را که من به وى بخشیدم، در برابر این امر یعنى تعلیم سوره حمد بسیار ناچیز است.آنگاه شعرى سروده و گفت:

اذا جادت الدنیا علیک فجد بها

على الناس طرا قبل ان تتفلت

فلا الجود یفنیها اذا هی اقبلت

و لا البخل یبقیها اذا ما تولت

روزى کنیزى بر امام حسین (ع) وارد شد و دسته گلى به وى هدیه کرد.پس آن حضرت، فرمود: تو در راه خداى تعالى آزادى.یکى از حاضرین گفت: چگونه است که در برابر دسته گلى ناچیز، کنیزى را آزاد مى‏سازى؟ ، آن حضرت فرمود: این روشى است که خدا ما را بر آن تربیت کرده است، چنان که در قرآن کریم خداى تعالى مى‏فرماید: (و اذا حییتم بتحیة فحیوا باحسن منها او ردوها) (1)

و بهترین هدیه براى این کنیز آزادى وى بود.

مردى اعرابى به خدمت آن حضرت آمد و گفت: اى فرزند رسول الله (ص) دیه کاملى بر عهده من است و قادر به پرداخت آن نیستم.پیش خود گفتم، باید نزد کسى بروم که در میان مردم از همه کریم‏تر باشد، و کسى را بالاتر از اهل بیت رسول الله (ص) نیافتم.حضرت فرمود:

اى برادر عرب من سه موضوع از تو مى‏پرسم چنانچه یک پرسش را جواب گفتى، یک سوم آن را به تو مى‏بخشم.اگر دو سؤال را پاسخ دهى دو سوم مال را خواهى گرفت و اگر هر سه را جواب گفتى تمام آن را اعطا خواهم کرد.مرد اعرابى گفت، اى فرزند رسول خدا چگونه روا باشد که شخصى همانند شما که خود اهل علم و فضیلت هستید، از فردى مانند من سؤال کند.امام (ع) فرمود، از جد خود رسول خدا (ص) شنیدم که فرمود: المعروف بقدر المعرفة: نیکى و بخشش بایستى به اندازه معرفت و شناسایى هر کس انجام گیرد.

مرد عرب گفت، هر چه خواهید بپرسید.چنانچه بدانم جواب خواهم گفت، و اگر ندانم از شما فرا مى‏گیرم و همه نیروها از آن خداست.

حضرت فرمود، افضل اعمال چیست؟

اعرابى عرض کرد، ایمان به خداوند.

ـ چه چیز، مردم را از هلاکت رهایى مى‏بخشد؟

ـ توکل و اعتماد بر خداى تعالى.

ـ زینت آدمى در چیست؟

ـ دانشى که همراه با حلم و بردبارى باشد.

امام (ع) فرمود، چنانچه به این فضیلت دست نیابد؟

وى پاسخ داد، مالى که توأم با مروت و جوانمردى باشد.

فرمود، چنانچه از این زینت نیز محروم باشد؟ عرض کرد، فقر و پریشانى، همراه با صبر و شکیبایى.فرمود، اگر این صفت در وجود وى نباشد؟ مرد عرب گفت، در این صورت، صاعقه‏اى از آسمان فرود آید و او را بسوزاند، که شایسته بیش از آن نیست.

پس حضرت بخندید و کیسه‏اى که هزار دینار داشت همراه با انگشترى خود که ارزش نگین آن به دویست درهم مى‏رسید به وى عطا کرد و به او فرمود: هزار دینار براى اداى قرض خود و دویست درهم را براى هزینه زندگى خود صرف کن.

مرد اعرابى آنها را بگرفت در حالى که این آیه را تلاوت مى‏کرد: (الله اعلم حیث یجعل رسالته)، خدا بهتر داند که پیغمبرى خود را چگونه قرار دهد.

در، تحف العقول، آمده است که: مردى به خدمت امام حسین (ع) آمد و از وى کمک خواست.آن حضرت به وى گفت، سؤال تنها در سه مورد ممکن است جایز باشد، و آن به وقتى است که وام سنگینى بر عهده شخص بوده یا بسیار فقیر باشد و دیگر در موقعى که شخص دیه‏اى را بر عهده گرفته است.

و نیز در کتاب مزبور آمده است که: مردى از انصار به ملاقات امام (ع) آمد و درخواست حاجت کرد.حضرت فرمود، اى مرد انصارى به خاطر بیان حاجت آبروى خود را مریز.نیاز خود را در نامه‏اى بنویس و براى من بفرست.انشاء الله خواسته تو را بر خواهم آورد.مرد سائل در نامه‏اى حاجت خود را به این شرح بیان داشت:

اى ابا عبد الله، من به فلان شخص پانصد دینار بدهکارم و او همچنان درخواست طلب خود را دارد.از او بخواهید به من فرصت دهد تا گشایشى در کارم پیدا شود.

همین که امام حسین (ع) نامه او را بخواند به خانه رفت و کیسه‏اى که محتوى هزار دینار بود، بیاورد و به وى بخشید و فرمود: پانصد دینار براى اداى قرض خود و پانصد دینار دیگر را در جهت مخارج زندگى خود استفاده کن.در نظر داشته باش که به هنگام اظهار حاجت جز به سه کس مراجعه مکن.: مردى که به دین معتقد، یا جوانمرد و با مروت و یا داراى حسب و نسب باشد.اما شخص دیندار با توجه به دین خود تو را از انجام خواسته‏ات محروم نمى‏سازد.و آن کس که داراى مروت و جوانمردى است خود شرم دارد که نیاز تو را انجام ندهد.و آنکه داراى اصل و نسب باشد، به این امر آگاهى دارد که تو به اراده خود جهت بیان حاجتى آبروى خود را از دست نمى‏دهى.از این رو در حفظ آبروى تو مى‏کوشد و حاجت تو را برآورده مى‏سازد .

بخارى در کتاب صحیح خود و دیگران آورده‏اند که اسامة بن زید خدمتکار خود را که نامش حرمله بود، از مدینه به کوفه روانه ساخت تا از على (ع) بخواهد که مقدارى از مال براى او ارسال دارد، و به وى گفت: مسلما از تو مى‏پرسد که چرا با او همکارى نکرده‏ام.به او بگو، هر چند که من مایل به همراهى با شما بودم، اما در عین حال معتقد نبودم که در جنگ شرکت داشته باشم.امیر المؤمنین عذر او را نپذیرفت و از بخشش به او خوددارى کرد.پس حرمله نزد امام حسن (ع) و امام حسین (ع) و عبد الله بن جعفر رفت.آنان خواسته او را انجام دادند و مبلغ زیادى به او بخشیدند.

اما طبق نوشته ابن حجر در کتاب فتح البارى که در شرح بر صحیح بخارى تالیف گردیده، چنین است که: علت عدم شرکت اسامه در جنگهاى على (ع) این بود که وى اعتقادى به نبرد با مسلمین نداشت.از این رو امیر المؤمنین که دید وى در جنگ شرکت نکرده، از یارى با او خوددارى کرد.امام فرزندان آن حضرت، و عبد الله بن جعفر از اموال خود به او اعطا کردند تا رهسپار مدینه شود.

به نظر نگارنده، عذر خواهى اسامه قابل قبول نخواهد بود، زیرا که خداى تعالى در قرآن کریم مى‏فرماید: ( فقاتلوا التى تبغى حتى تفی‏ء الى امر الله ) ، با آنکه تجاوز مى‏کند جنگ کنید تا به فرمان خدا باز آید.

پس بدین جهت که اسامه از یارى و نصرت با على (ع) خوددارى کرده و از فرمان او سر باز زده بود شایسته بود که از آن حضرت شرم مى‏کرد و کمک مالى از بیت المال مسلمین نمى‏خواست .حتى در برخى روایات آمده است که وى اصولا با امام (ع) بیعت نکرد، و چنانچه این روایت که امیر المؤمنین (ع) از پرداخت مال به وى امتناع کرده درست باشد، خود امرى کاملا صحیح بوده و اسامه نیز بیش از این شایسته نبوده است.

اما کمک فرزندان على (ع) و عبد الله بن جعفر خود حاکى از کرم و بخشش بنى هاشم و روح بزرگوارى آنهاست که همواره هر عمل ناروایى را با نیکى و احسان جبران مى‏کردند.و هر چند که اسامه شایسته کمک نبود و على (ع) نیز از این امر خوددارى کرد، اما آنان در عوض طبق شیوه کریمانه‏اى که در خاندان رسالت وجود دارد از دارایى خود به جبران این امر به کمک وى پرداختند.

احمد بن سلیمان بن على بحرانى در کتاب، عقد اللآن فى مناقب الآل، مى‏نویسد: چنین اتفاق افتاد که روزى امام حسین (ع) پس از رحلت برادر خود امام حسن (ع) در مسجد جدش رسول الله (ص) حضور یافته بود.در یک گوشه عبد الله بن زبیر، و در گوشه دیگرى عتبة بن ابى سفیان نیز نشسته بودند.ناگاه مردى عرب که بر شترى سوار بود به نزدیک مسجد رسیده، شتر خود را بست و وارد مسجد شد.ابتدا نزد عتبة بن ابى سفیان رفت.پس بر وى سلام کرد و گفت، من پسر عموى خود را کشته‏ام و اکنون بایستى دیه او را بپردازم.آیا مى‏توانى مرا در این امر یارى و کمک دهى؟ عتبه رو کرد به خدمتکار خود و گفت، صد درهم به وى بپرداز.مرد عرب گفت، این پول کافى نیست و من دیه کامل مى‏خواهم.پس او را ترک کرده، به سراغ عبد الله بن زبیر رفت و آنچه را که براى عتبه گفته بود براى او نیز بیان داشت.عبد الله نیز به خدمتکار خود دستور داد دویست درهم به وى پرداخت کند.اما مرد عرب ماجراى خود را تکرار کرد و گفت، من دیه تمام مى‏خواهم این مبلغ کافى نیست و او را ترک کرد.

سپس خود را به امام حسین (ع) رسانید و پس از سلام گفت: اى فرزند رسول خدا، من پسر عم خود را کشته‏ام و اینک از من مطالبه دیه دارند.آیا مى‏توانید پول آن را به من اعطا کنید؟ پس حسین بن على (ع) به وى گفت: ما خاندانى هستیم که به اندازه شناسایى و آگاهى هر کس بخشش مى‏کنیم.

مرد عرب گفت، هر چه مى‏خواهید از من بپرسید؟ امام حسین (ع) فرمود، اى اعرابى راه رهایى از هلاکت چیست؟

مرد عرب پاسخ داد، توکل بر خداى عز و جل.

ـ همت چیست؟

ـ اتکا به خداوند.

در اینجا امام حسین (ع) سؤالات دیگرى از اعرابى کردند و او نیز پاسخ داد.

آنگاه امام (ع) دستور داد ده هزار درهم براى پرداخت دیه او و ده هزار درهم نیز براى گشایش حال و رفع مشکلات و مخارج خانواده‏اش به اعرابى بپردازند.

پس مرد عرب بى‏درنگ به سرودن اشعارى به این شرح پرداخت:

طربت و ما هاج لی معبق

و لا لی مقام و لا معشق

و لکن طربت لآل الرسول

فلذ لی اشعر و المنطق

هم الاکرمون هم الانجبون

نجوم السماء بهم تشرق

سبقت الانام الى المکرمات

فقصر عن سبقک السبق

بکم فتح الله باب الرشاد

و باب الفساد بکم مغلق

مهربانى و احسان امام حسین (ع) نسبت به فقرا و مساکین

در واقعه کربلا هنگامى که آثار زخم را بر دوش آن حضرت مشاهده کردند از امام زین العابدین (ع) علت آن را جویا شدند.امام فرمود: پدرم، همواره انبانى از غذا بر دوش خود مى‏کشید و به منزل بیوه زنان و یتیمان و مساکین مى‏رسانید.

تواضع و فروتنى امام

روزى امام (ع) بر گروهى از فقرا گذشت که تکه نانهایى بر عبایى نهاده و مى‏خوردند.آن حضرت بر آنها سلام کرد.آنان از وى خواستند که با آنها هم سفره شود.امام دعوتشان را پذیرفت، و در کنار آنها نشست و گفت: چنانچه نانى که مى‏خورید، صدقه نبود، من هم با شما همغذا مى‏شدم.آنگاه آنها را به خانه خود دعوت کرد.همین که به خانه رسیدند، به آنها غذا و لباس و مبلغى پول داد.

ابن عساکر در تاریخ دمشق آورده است که: امام (ع) روزى بر عده‏اى از مسکینان گذشت که در کلبه‏اى نشسته و چیزى مى‏خوردند.از امام حسین (ع) دعوت کردند که با آنها در غذا شرکت کند.آن حضرت دعوتشان را پذیرفت و گفت خداوند متکبران را دوست ندارد.پس از خوردن غذا، امام رو کرد به آنها و گفت: من دعوت شما را پذیرفتم.اکنون نوبت شماست.آنان نیز پذیرفتند و به خانه امام رفتند.آن حضرت به خدمتکار خود رباب دستور داد هر چه در خانه اندوخته دارند به آنان ببخشد.

حلم امام

یکى از غلامان امام (ع) کار ناروایى را مرتکب شده که مستوجب کیفر گردیده بود.آن حضرت دستور داد وى را تازیانه بزنند.وى گفت اى مولاى من، خداوند مى‏فرماید: و الکاظمین الغیظ

امام او را عفو کرده، گفت، او را رها کنید.

غلام آیه مزبور را ادامه داده گفت:

و العافین عن الناس،

امام (ع) گفت، از گناه تو گذشت کردم.

باز هم غلام در ادامه آیه گفت:

و الله یحب المحسنین،

در اینجا امام (ع) فرمود:

( انت حر لوجه الله ) تو را به خاطر خدا آزاد کردم، و ادامه داده گفت: از این پس آنچه را که به تو بخشش مى‏کردم دو برابر خواهد شد.

******************************

**********************************************************

******************************

تواضع امام (ع)

ابن اثیر در کتاب اسد الغابه مى‏نویسد:

« کان الحسین رضى الله عنه فاضلا کثیر الصوم و الصلوة و الحج و الصدقة و افعال الخیر جمیعها »

حسین (ع) بسیار روزه مى‏گرفت و نماز مى‏گذارد و به حج مى‏رفت و صدقه مى‏داد و همه‏ى کارهاى پسندیده را انجام مى‏داد.شخصیت حسین بن على (ع) آنچنان بلند و دور از دسترس و پر شکوه بود که وقتى با برادرش امام مجتبى (ع)، پیاده به کعبه مى‏رفتند، همه‏ى بزرگان و شخصیت‏هاى اسلامى باحترامشان از مرکب پیاده شده، همراه آنان راه پیمودند.

احترامى که جامعه براى حسین (ع) قائل بود بدان جهت بود که او با مردم زندگى مى‏کرد ـ از مردم و معاشرتشان کناره نمى‏جست ـ با جان جامعه هماهنگ بود، چونان دیگرها از مواهب و مصائب یک اجتماع برخوردار بود و بالاتر از همه ایمان بى تزلزل او به خداوند او را غمخوار و یاور مردم ساخته بود.

و گرنه، او نه کاخ‏هاى مجلل داشت و نه سربازان و غلامان محافظ و هرگز مثل جباران راه آمد و شد را به گذرش بر مردم نمى‏بستند و حرم رسول الله (ص) را براى او خلوت نمى‏کردند ...این روایت یک نمونه از اخلاق اجتماعى اوست، بخوانیم:

روزى از محلى عبور مى‏فرمود، عده‏اى از فقرا بر عباهاى پهن شده‏اشان نشسته بودند و نان پاره‏هاى خشکى مى‏خوردند، امام حسین (ع) مى‏گذشت که تعارفش کردند و او هم پذیرفت، نشست و تناول فرمود و آنگاه بیان داشت:

ان الله لا یحب المتکبرین.

خداوند متکبران را دوست نمى‏دارد.

سپس فرمود: من دعوت شما را اجابت کردم، شما هم دعوت مرا اجابت کنید.آنها هم دعوت آن حضرت را پذیرفتند و همراه جنابش به منزل رفتند، حضرت دستور داد هر چه در خانه موجود است به ضیافتشان بیاورند، و بدین ترتیب پذیرایى گرمى از آنان به عمل آمد و نیز درس تواضع و انسان دوستى را با عمل خویش به جامعه آموخت.

شعیب بن عبد الرحمن خزاعى مى‏گوید:

چون حسین بن على (ع) به شهادت رسید، بر پشت مبارکش آثار پینه مشاهده کردند علتش را از امام زین العابدین (ع) پرسیدند، فرمود: این پینه‏ها اثر کیسه‏هاى غذایى است که پدرم شبها به دوش مى‏کشید و به خانه‏ى زنهاى شوهر مرده و کودکان یتیم و فقرا مى‏رسانید.

شدت علاقه امام حسین (ع) را به دفاع از مظلوم و حمایت‏از ستم دیدگان مى‏توان در داستان ارینب و همسرش عبد الله بن سلام دریافت، که اجمال و فشرده‏اش را در اینجا متذکر مى‏شویم :

یزید به زمان ولایت عهدى، با اینکه همه نوع وسائل شهوترانى و کام جوئى و کامروایى از قبیل پول، مقام، کنیزان رقاصه و...در اختیار داشت چشم ناپاک و هرزه‏اش را به بانوى شوهردار عفیفى دوخته بود.

پدرش معاویه به جاى اینکه در برابر این رفتار زشت و ننگین عکس العمل کوبنده‏اى نشان دهد، با حیله‏گرى و دروغ پردازى و فریبکارى، مقدماتى فراهم ساخت تا زن پاکدامن مسلمان را از خانه‏ى شوهر جدا ساخته به بستر گناه آلوده‏ى پسرش یزید بکشاند.حسین بن على (ع) از قضیه با خبر شد در برابر این تصمیم زشت ایستاد و نقشه‏ى شوم معاویه را نقش بر آب ساخت و با استفاده از یکى از قوانین اسلام، زن را به شوهرش عبد الله بن سلام باز گرداند و دست تعدى و تجاوز یزید را از خانواده‏ى مسلمان و پاکیزه‏یى قطع نمود و با این کار همت و غیرت الهى‏اش را نمایان و علاقمندى خود را به حفظ نوامیس جامعه‏ى مسلمان ابراز داشت و این رفتار داستانى شد که در مفاخر آل على (ع) و دنائت و ستمگرى بنى امیه، براى همیشه در تاریخ به یادگار ماند.

علائلى در کتاب «سمو المعنى» مى‏نویسد: ما در تاریخ انسان به مردان بزرگى برخورد مى‏کنیم که هر کدام در جبهه و جهتى عظمت و بزرگى خویش را جهانگیر ساخته‏اند یکى در شجاعت، دیگرى در زهد، آن دیگر در سخاوت، و...اما شکوه و بزرگى امام حسین (ع) حجم عظیمى است که ابعاد بى نهایتش هر یک مشخص کننده‏ى یک عظمت فراز تاریخ است، گویا او جامع همه‏ى والایى‏ها و فرازمندى‏هاست.

آرى مردى که وارث بى کرانگى نبوت محمدى است، مردى که وارث عظمت عدل و مروت پدرى چون حضرت على (ع) است و وارث جلال و درخشندگى فضیلت مادرى چون حضرت فاطمه (ع) است، چگونه نمونه‏ى برتر و والاى عظمت انسان و نشانه‏ى آشکار فضیلت‏هاى خدایى نباشد.

درود ما بر او باد که باید او را سمبل اعمال و کردارمان قرار دهیم.

امام حسین (ع) و حکایت زیستنش و شهادتش و لحن گفتارش و ابعاد کردارش نه تنها نمونه‏ى یک بزرگ مرد تاریخ را براى ما مجسم مى‏سازد، بلکه او با همه‏ى خویشتن، آیینه‏ى تمام نماى فضیلت‏ها، بزرگ منشى‏ها، فداکاریها، جان بازى‏ها، خداخواهى‏ها و خدا جویى‏ها مى‏باشد، او به تنهایى مى‏تواند جان را به لاهوت راهبر باشد و سعادت بشریت را ضامن گردد.

بودن و رفتنش، معنویت و فضیلت‏هاى انسان را ارجمندنمود.

******************************

**********************************************************

******************************

فضایل و مناقب حضرت (ع)

امام حسین (ع) در سایه عنایت و تربیت رسول الله (ص)، فصیح‏ترین مرد عرب قرار گرفت.پدرش امیر المؤمنین (ع)، کسى که سخن او پس از پیامبر (ص) بالاتر از کلام مخلوق و پایین‏تر از کلام خالق بود.مادرش فاطمه زهرا (س) که خود از چشمه نطق و بیان پدرش رسول خدا (ص) سیراب گشته بود.بنابراین جاى شگفتى نیست، که بگوییم هیچ کس در فصاحت و بلاغت به پایه آن حضرت نمى‏رسید.خطابه او در روز عاشورا که مصائب و مشکلات سراسر وجودش را احاطه کرده و غم و اندوه از هر سو وى را در تنگنا قرار مى‏داد، با این وصف هرگز نلرزید و اضطراب و پریشانى به خود راه نداد، و این خود نشانگر آن است که بیان او فصیح‏تر و سخن او بلیغ‏تر از هر کس بوده است، و در اجتماع مردم کوفه با دلى قوى و قلبى ثابت و بیانى گویا به سخن پرداخت، چنان که گویى بیانش چون سیلى است خروشان که دشمن را از پا در مى‏آورد.سخنى که در بلاغت و رسایى کلام تا آن زمان هرگز شنیده نشده و بعدا نیز شنیده نخواهد شد.تا آنجا که دشمن او با شنیدن سخنان کوبنده او مردم را از این امر بازداشت و گفت: واى بر شما .او فرزند همان پدر است.به خدا قسم، چنانچه یک بار دیگر بدین ترتیب براى شما سخن بگوید، هرگز قادر به آزار و یا محاصره او نخواهید بود.

قهرمان مبارزه با ظلم و ستم

امام حسین (ع) تنها قهرمانى است که در مبارزه با ستم و مقاومت در برابر ظلم و آسان شمردن مرگ در راه حق و عزت و شرافت انسانى گوى سبقت را از دیگران ربوده است، و درباره او ضرب المثلها ساخته و در یاد او قهرمانانى به وجود آمده است.در بزرگى و بلندى مقام والاى او، کتابها طبع و نشر شده و خطابه‏ها ایراد گردیده و اشعار بسیارى سروده‏اند.

او بزرگ مردى است که هر فرد آزاده‏اى که داراى همتى بلند باشد و در هر عصر و زمان بخواهد در برابر ظلم و بیدادگرى ایستادگى کند شایسته است که از آن حضرت پیروى نماید و در مکتب وى درس زندگى بیاموزد، و آن کس که از ذلت و خوارى گریزان و پذیراى ظلم و ستم نیست مى‏بایست در جاده آن حضرت گام سپارد.

فداکارى و از خود گذشتگى امام حسین (ع) چنان بود که عقول را به حیرت واداشت و دلها را به دهشت انداخت و نفوس بشرى را از خود بى خود ساخت و قلبها را اسیر خود کرد.

کدام قهرمانى را مى‏شناسید که در بزرگى و بلندى مقام و در مبارزه با ستم این گونه در برابر ظلم بایستد و هرگز سستى به خود راه ندهد.کدام بزرگ‏مردى را سراغ دارید که این چنین عقول و ارواح و قلوب جهانیان را مسخر خود سازد.در میان ملل جهان هرگز همانند او و حتى مشابه این پیشواى بزرگ دیده نشده است.

چنان که مى‏بینیم، در قرنهاى عدیده و نسلهاى متوالى عظمت امام حسین بن على (ع) جهانیان را به شگفتى و حیرت واداشته، تا آنجا که نداى الهى او همچنان جاوید و سرمدى باقى مانده است.او که به تاریخ مبارزه و جهاد مردان حق جلوه ابدى و شکوه جاودانى بخشید، از بیعت با یزید بن معاویه امتناع ورزید، بدین علت که وى را مردى میگسار و سرگرم کنیزان و رامشگران و بازى با میمونها مى‏دانست و امام معتقد بود کسى که به کفر و الحاد تظاهر کند و دین را مورد تحقیر و تمسخر قرار دهد، هرگز شایسته حکومت بر مسلمانان نخواهد بود.چنان که به مروان بن حکم مى‏فرماید: زمانى که امت اسلامى به این مصیبت گرفتار آید و مردى چون یزید حکومت مسلمین را در دست گیرد با اسلام باید خداحافظى کرد، و در جاى دیگر به برادر خود محمد بن حنفیه مى‏گوید:

به خدا سوگند، چنانچه در تمام جهان براى من هیچ گونه جایگاه و پناهگاهى وجود نداشت، باز هم اعلام مى‏کردم که زیر بار بیعت با یزید بن معاویه نخواهم رفت.

ذکر این نکته لازم است که آن حضرت، موقعى این سخن را بیان داشت که اگر با یزید بیعت مى‏کرد، امکانات فراوان و لذایذ بى‏شمارى در اختیارش قرار مى‏دادند و به تعظیم و تکریم وى مى‏پرداختند.ایادى حکومت وى را گرامى مى‏داشتند و هرگز با اراده و فرمان او مخالفت نمى‏کردند، و این، بدان جهت بود که یزید، به مقام و منزلت او در میان مسلمین به خوبى آگاه بود.از یک سو از مخالفت با او به شدت در هراس بود، و از سوى دیگر هشدار معاویه که قبلا به فرزند خود یزید درباره امام حسین (ع) داده و وى را از مخالفت با امام بر حذر داشته بود، او را نگران مى‏ساخت.

امام حسین بن على (ع) که بر تمام علایق و لذایذ حیات پانهاده و هدفش مبارزه با ظلم بود، از این امر امتناع ورزید و زیر بار بیعت با یزید نرفت و فرمود:

ما اهل بیت پیامبر و منبع وحى و رسالت هستیم و خاندان ما مرکز رفت و آمد فرشتگان است .خداوند ما را در آفرینش بر دیگران مقدم داشت، و ختم نبوت را در خانواده ما قرار داد .در حالى که یزید مردى فاسق و شرابخوار و قاتل است، و هرگز کسى همانند من با یک چنین فردى بیعت نخواهد کرد.

بدین ترتیب امام حسین (ع) با خانواده، همسر و فرزندان خود از مدینه خارج گشت و راه اصلى را در پیش گرفت.اهل بیت آن حضرت به وى گفتند، بهتر است از راه دیگرى حرکت کنید تا از دستیابى دیگران مصون باشید.امام (ع) از این امر خوددارى کرد.بزرگوارى او بالاتر از این بود که ناتوانى و هراسى از خود نشان دهد.پس در پاسخ آنها گفت: به خدا قسم، هرگز از راه اصلى خارج نخواهم شد، تا آنچه را که اراده خداوندى است انجام گیرد.

زمانى که حر بن یزید ریاحى در برابر امام حسین (ع) ایستاد و گفت: من به تو هشدار مى‏دهم، چنانچه جنگ را آغاز کنى، ما نیز مبارزه خواهیم کرد، و جان خود را از دست خواهى داد، آن حضرت قاطعانه پاسخ مى‏دهد و به وى خاطر نشان مى‏سازد که مرگ در راه حق و رسیدن به عزت و شرف از هر چیز آسان‏تر است، و ادامه داده به وى مى‏گوید: تو مرا به مرگ تهدید مى‏کنى.آیا کار شما بدینجا کشیده که به کشتن من اقدام کنید؟

باز هم مى‏گویم پاسخ من همان است که برادر اوس گفته است.به این ترتیب که وى تصمیم گرفت به یارى رسول الله ص برود.در این اثنا پسر عمویش وى را از کشته شدن بیم داد و گفت: به کجا مى‏روى؟ تو در این راه کشته خواهى شد.پس در پاسخ پسر عموى خود اشعارى به این شرح گفت:

سامضى و ما بالموت عار على الفتى

اذا ما نوى حقا و جاهد مسلما

اقدم نفسی لا ارید بقاءها

لتلقى خمیسا فی الوغى و عرمرما

فان عشت لم اندم و ان مت لم الم

کفى بک ذلا ان تعیش فترغما

به من مى‏گویید، مرو، اما خواهم رفت.مى‏گویید کشته مى‏شوم.مگر مردن براى یک جوانمرد ننگ است؟ مردن آن وقت ننگ است که هدف انسان پست باشد و بخواهد براى آقایى و ریاست کشته بشود که مى‏گویند به هدفش نرسید.اما براى آن کسى که به منظور اعلاى کلمه حق و در راه حق کشته مى‏شود که ننگ نیست.زیرا در راهى قدم برمى‏دارد که صالحین و بندگان شایسته خدا قدم برداشته‏اند.پس چون در راهى قدم برمى‏دارد که با یک آدم هلاک شده بدبخت و گناهکار مانند یزید مخالفت مى‏کند بگذار کشته بشود.

من جان خود را فدا مى‏کنم و هرگز بقاى آن را خواستار نیستم، و به زودى در میدان جنگ شرکت خواهم کرد.شما مى‏گویید کشته مى‏شوم یکى از این دو حال بیشتر نیست، یا زنده مى‏مانم یا کشته مى‏شوم.چنانچه زنده ماندم پشیمان نیستم و کسى نمى‏گوید، تو چرا زنده ماندى.و اگر در این راه کشته بشوم، احدى در دنیا مرا ملامت نخواهد کرد، اگر بداند که در چه راهى رفته‏ام.در حالى که براى بدبختى و ذلت تو کافى است که زندگى بکنى اما دماغت را به خاک بمالند.

حسین بن على (ع) فرمود: با صراحت مى‏گویم.وحشت و ترس از مرگ براى من هرگز معنى و مفهومى ندارد و به خاطر پایدار ماندن مبانى شرف و فضیلت و پیروز گرداندن حق و عدل چیزى را آسان‏تر از مرگ نمى‏یابم.

مرگ در راه عزت و شرف را حیات جاوید مى‏بینم و زندگى با ذلت و خوارى چیزى جز مرگ نخواهد بود.

و باز ادامه داده مى‏گوید: آن کس که مرا از کشته شدن بیم مى‏دهد چه خطا و اشتباه بزرگى مرتکب شده و چه گمان نابجایى دارد.شرافت و عزت و همت من بالاتر از آن است که با ترس و وحشت از مرگ تن به ذلت و خوارى دهم، و خود را از میدان مبارزه با ظلم و ستم دور سازم .و باز بدانها خاطر نشان مى‏سازد که بالاترین اقدامى که مى‏توانید انجام دهید کشتن من است، و من مى‏گویم، مرگ در راه خدا چه گوارا و شیرین است، اما نابودى مجد و بزرگوارى و عزت من، براى شما هرگز امکان پذیر نخواهد بود.پس بدین ترتیب مرا از کشته شدن چه باک؟

او کسى است که مى‏فرماید: «موت فی عز خیر من حیاة فى ذل»

مردن با عزت و شرافت از زندگى با ذلت به مراتب بهتر است.

از شعارهاى روز عاشوراى امام حسین (ع) در واقعه کربلا یکى این است:

الموت خیر من رکوب العار

و العار اولى من دخول النار

و الله من هذا و ذا جارى

مرگ بهتر از ننگ و ننگ نیز به مراتب بهتر از آتش است، خداوند بر هر یک از این دو ناظر خواهد بود.

و آنگاه که در کربلا وى را از هر طرف به محاصره درآورده و به او پیشنهاد مى‏کنند که تسلیم حکومت شود و بیعت با یزید را گردن نهد.وى با تندى مى‏گوید: به خدا قسم که من هرگز بیعت با یزید را نمى‏پذیرم.من هرگز نه دست ذلت به شما مى‏دهم و نه مانند بردگان فرار مى‏کنم.

آرى این حسین بن على است که مرگ را بر زندگى با ذلت ترجیح مى‏دهد، و براى رهایى از ننگ کشته شدن را انتخاب مى‏کند.او در مقابل لشگر دشمن مى‏ایستد و فریاد مى‏زند این زنازاده پسر زنا زاده (عبید الله زیاد) مرا بر سر دوراهى نگاه داشته است.مرگ یا ذلت.آیا من تن به ذلت بدهم؟ هیهات که ما زیر بار ذلت برویم! هرگز من تن به خوارى نمى‏دهم.خدا و رسول و کسانى که در دامانهاى پاکیزه تربیت یافته‏اند، پستى را نمى‏پسندند.دور باد ذلت از کسانى که صاحب روح منیع و بینى غیرتمندند.ما هرگز بندگى فرومایگان را بر قتلگاه کریمان و رادمردان اختیار نمى‏کنیم و مرجح نمى‏داریم.

امام حسین (ع) با فداکارى و جانبازى به سوى مرگ مى‏رود.فرزندان و کودکان و خانواده خود را همراه مى‏برد، تا با جانبازى و وفادارى به عهد خود از دین جدش با آغوشى باز و روحى بخشنده و گذشت و بى آنکه کمترین تردیدى به خود راه دهد، پاسدارى و نگهبانى کند.و چنان که گویى سخنش از دل برمى‏خیزد در برابر دشمن مى‏ایستد و مى‏گوید:

ان کان دین محمد لم یستقم الا بنفسى فیا سیوف خذینى

چنانچه دین محمد ص جز با کشتن من پایدار نمى‏ماند، پس اى شمشیرها بر فرق من فرود آیید .

مداینى مى‏گوید: موقعى که امام حسن (ع) با معاویه پیمان صلح را امضا کرد.امام حسین (ع) رو کرد به او و گفت: این قرار داد براى من سخت ناگوار است.بهتر آن بود که همان روش پدرم على (ع) را به اجرا در مى‏آوردى.تا آنجا که برادرم به ناچار به این امر تن در داد .و صلح با معاویه را پذیرفت.و من هرگز خوشنود نبوده و همانند کسى که بینى او را ببرند و او درد و رنج را تحمل کند، از برادر خود اطاعت و پیروى کردم و از جان و دل پذیرفتم .ابن ابى الحدید مى‏نویسد:

سرور آزادگان و قهرمان مبارزه با ظلم و ستم و تنها کسى که درس بزرگوارى و علو همت به همه انسانها بیاموخت، و در برابر زندگى توأم با ذلت، مرگ در سایه شمشیر را انتخاب کرد، ابو عبد الله حسین بن على بن ابى طالب (ع) بود.هر چند که به وى پیشنهاد کردند و گفتند که خود و یارانش در امان خواهند بود.اما او زیر بار این ذلت نرفت و ننگ را از خود دور ساخت.او با اینکه به خوبى مى‏دانست که ابن زیاد وى را نخواهد کشت.با این وصف بکوشید تا از دیدار با ابن زیاد، همراه با خوارى به شدت دورى جوید.و این تنها حسین بن على (ع) بود که زیر بار ستم نرفت و مرگ را برگزید.و من از یحیى بن زید علوى بصرى که خود عالمى وارسته بود شنیدم که مى‏گفت: اشعار ابى تمام که گویند درباره محمد بن حمید طائى سروده بایستى اذعان کرد که حسین بن على (ع) را در نظر داشته است:

و قد کان فوت الموت سهلا فرده

الیه الحفاظ المر و الخلق الوعر

و نفس تعاف الضیم حتى کأنه

هو الکفر یوم الروع او دونه الکفر

فأثبت فی مستنقع الموت رجله

و قال لها من تحت اخمصک الحشر

تردى ثیاب الموت حمرا فما اتى

لها اللیل الا و هی من سند س خضر

ابن ابى الحدید در شرح نهج البلاغه نیز آورده است:

کدام قهرمانى را مى‏شناسید که همانند حسین بن على (ع) این گونه از خود شجاعت و شهامت نشان داده باشد.چنان که درباره‏اش گفته‏اند، در واقعه کربلا آنگاه که همه برادران و فرزندان و یاران خود را از دست داد، با این وصف چون شیر مى‏غرید و سواران نامى را به خاک هلاکت مى‏انداخت.کدام قهرمانى را مى‏شناسید که اندکى زیر بار ستم نرفته باشد و همانند او در برابر ستمگران تسلیم نگردد.و با اینکه به وى امان دادند، باز هم جهت نابودى ستم و ستمگران در میدان نبرد بر دشمن بتازد.فرزندان و برادران و یاران خود را در این راه فدا کند، و سرانجام خود نیز به شهادت برسد.

حسین بن على (ع) بزرگ مردى است که باید قوم عرب وى را پیشواى خود قرار دهند و همه کس درس شهامت و مبارزه با ظلم را از آن حضرت بیاموزند.

شجاعت امام حسین (ع)

اما درباره شجاعت و دلیرى امام حسین (ع) همین بس که نه تنها تا کنون نظیر آن از هیچ سردار جنگى و هیچ قائد و پیشوایى دیده نشده بلکه در آینده و الى الابد نیز دیده نخواهد شد.

او کسى بود که در میدان نبرد همچنان با پایدارى و استقامت به مبارزه پرداخت و در نبردى عظیم با ظلم و کفر و تحمل رنج و ناراحتى بسیار دشمن را نابود ساخت و سرانجام خود نیز به شهادت رسید.برخى از راویان درباره او گفته‏اند: در بلندى مقام و شخصیت انسانى در هیچ دوره و زمانى مانند حسین بن على (ع) دیده نشده است.وى با اینکه فرزندان و خاندان و یارانش به شهادت رسیده و از هر سو درمانده گشته بود، با این وصف خود با قلبى استوار و روحى قوى و شهامتى بى نظیر جنگ را ادامه مى‏داد.به خدا قسم هرگز در گذشته و حال همانند او دیده نشده است.

هر چه افراد دشمن وى را محاصره مى‏کردند و کار را بر او سخت‏تر مى‏ساختند، او نیز با شمشیر بران خود از چپ و راست به آنان هجوم مى‏برد و بر قلب دشمن مى‏تاخت، چنان که گویى همه آنها چون گوسفندانى از برابر آن حضرت مى‏گریختند او بر صفوف دشمن حمله مى‏برد، و آنها نیز همچون دسته‏هاى ملخ به اطراف میدان نبرد مى‏گریختند.

او بود که در لحظات پایان جنگ در حالى که سراسر بدنش مجروح گشته و از اسب بر زمین افتاده بود، باز هم با پاى پیاده همچون سوارى شجاع نبرد را ادامه و افراد دشمن را به شدت در فشار و سختى قرار داد و پهلوانان را ناتوان ساخت.در این اثنا رو کرد به سپاه دشمن و گفت: آیا این همه جمعیت سزاوار است که بر یک نفر حمله برید؟

اوست که در لحظات بین مرگ و زندگى، چنان بیم و هراسى در میان پهلوانان انداخت، و آنگاه که خولى، تصمیم گرفت که سر مبارک آن حضرت را از تن جدا سازد، ترس و وحشت وى را فرا گرفت و لرزه بر اندامش افتاد و ضعف و ناتوانى بر وجودش مستولى شد.

شاعر معروف، سید حیدر حلى درباره او چنین مى‏گوید:

عفیرا متى عاینته الکماة

یحتطف الرعب الوانها

فما اجلت الحرب عن مثله

قتیلا یجبن شجعانها

امام حسین (ع) تنها کسى است که هرگونه رنج و مصیبت را با شکیبایى و صبر تحمل کرد و در برابر نیزه‏ها و شمشیرها و خنجرها بایستاد.زره آن حضرت از شدت پرتاب تیرها همچون پوست خار پشت گشته بود، تا آنجا که گویند یکصد و بیست نیزه بر لباس آن حضرت وجود داشت و بر بدن مطهرش سى و سه تیر و سى و چهار زخم در اثر ضربت شمشیر دیده مى‏شد.

******************************

**********************************************************

******************************

نامه امام (ع) و معاویه

ابن قتیبه در کتاب، الامامة و السیاسة، و کشى در کتاب، الرجال، آورده‏اند:

مروان بن حکم در حالى که از طرف معاویه حاکم مدینه بود، نامه‏اى خطاب به معاویه به این شرح ارسال داشت.اما بعد، چنان که عمرو بن عثمان به من اطلاع داده، گویا عده‏اى از مردان اهل عراق و گروهى از بزرگان حجاز با حسین بن على در رفت و آمد هستند، و من هرگز در این مورد در امان نخواهم بود.با تحقیق و بررسى براى من معلوم گردیده که وى در این اندیشه است که با حکومت مخالفت ورزد.از نظر خود در این مورد مرا مطلع ساز.

پس معاویه در پاسخ مروان نامه‏اى به این شرح برایش ارسال داشت.نامه تو را دریافت کردم و از امر حسین بن على در این مورد اطلاع یافتم.من به تو سفارش مى‏کنم که هرگز در هیچ امرى وى را مورد اعتراض قرار ندهى.تا آنگاه که او با تو کارى نداشته و بر حکومت ما اعتراضى نکند تو نیز از این امر خوددارى کن، و تا موقعى که او بر بیعت خود با ما پایبند باشد و بر حکومت ما اعتراضى نکند تصمیم نداریم که به آزار او بپردازیم.از این رو مراقب اعمال او باش و در عین حال سعى کن که بین تو و او نزاعى پیش نیاید.

معاویه نامه‏اى به حضور امام (ع) ارسال داشت و گفت:

اما بعد، از شما گزارشهایى به من مى‏رسد، که چنانچه درست باشد، هرگز سزاوار نیست به شما نسبت داده شود، و من تو را از این امر بر حذر مى‏دارم.به خدا سوگند، آن کس که پیمانى را امضا مى‏کند، و قرارى را به میان مى‏گذارد شایسته است به پیمان و قرار خود پایدار بماند، و در میان مردم از لحاظ شرافت و بزرگوارى و وفاى به عهد و پیمان چه کسى را بالاتر از تو مى‏توان یافت.مقام و منزلت تو در نزد خداوند، سزاوار آن است که در پیمانها ثابت و استوار و به عهد خدا وفادار باشى.پس بدان هر موقع که بر ضد من اقدام کنى، من نیز تو را انکار خواهم کرد و از هر راهى به من حمله آورید، از همان راه تو را هدف حمله خود قرار خواهم داد.از این رو از ایجاد اختلاف و آشوب در میان این امت بپرهیز و زنهار، مگذار که با دست تو جنگى به وجود آید و خونى ریخته شود.تو که مردم را به خوبى آزمایش کرده‏اى، بنابراین درباره خودت و دین و امت محمد (ص) بیندیش و از فتنه‏ها اجتناب کن، و به گفتار سفها و مردم جاهلى که فتنه و آشوب را دوست مى‏دارند گوش مدار.

همین که امام حسین (ع) نامه معاویه را دریافت کرد در پاسخ نامه‏اى به این شرح براى معاویه ارسال داشت.

اما بعد، نامه‏ات به دستم رسید.نوشته بودى که درباره ما گزارشات نامطلوبى دریافت کرده‏اى و گفته‏اى که به نظر تو این گونه اعمال را براى من سزاوار نمى‏دانى.و یادآورى کرده‏اى که تنها خداى تعالى مردم را به نیکیها راهنمایى کرده و پشتیبان نیکى است.اما باید بدانى که این گزارشهاى نامطلوب و ناروا را مردمى دروغگو و کرنش کار و فرومایه به تو مى‏فرستند .همان مردمان تملق پیشه و سخن چین که میان مردم تفرقه و جدایى مى‏افکنند، این گمراهان فتنه‏گر براى تو دروغ گفته‏اند.نه مى‏خواستم تدارک جنگى با تو ببینم و نه در فکر قیامى علیه تو بودم.اما نه چنان پندارى که من از سکوت خود خوشنودم، بلکه در برابر حکومت باطل تو و ترک قیام و جهاد با تو از خداى خود بیم دارم.به هر حال هیچ‏گونه عذرى براى من باقى نمانده، و بایستى این حقیقت را براى تو و یارانت که حزب ستمکاران و دوستداران شیاطینند بازگو کنم.آیا تو قاتل حجر بن عدى برادر کنده و یاران نمازگزار او که خداى را پرستش مى‏کردند نیستى؟ ایشان با ستمکارى و بدعتهاى ناپسند مخالف بودند و امر به معروف و نهى از منکر مى‏کردند، و در راه حق از سرزنش و ملامت هراسى نداشتند.اما تو با شمشیر ستم و کینه ایشان را کشتى بعد از آنکه پیمانهاى محکم و استوار با آنان بستى و امان دادى .تو از خدا نترسیدى و پیمان او را سست شمردى و در کمال جرأت و جسارت آنان را به قتل رساندى؟

آیا تو قاتل عمرو بن حمق یار و مصاحب رسول خدا (ص)، آن بنده صالح که کثرت عبادت او را فرسوده و پیکرش را نحیف و رنگ از رخسارش برده بود نیستى؟ در حالى که امانش دادى و چنان عهد و پیمانها برایش بستى که اگر براى بزهاى وحشى بسته مى‏شد از قله کوهها به زیر مى‏آمدند .

اى معاویه آیا تو ادعا نکردى که زیاد پسر سمیه که در فراش عبید از قبیله ثقیف به دنیا آمده فرزند پدر تو است؟ گمان بردى که او پسر ابو سفیان است و او را برادر خود خواندى در حالى که پیغمبر (ص) فرموده است که هر طفل نوزادى متعلق به همان خانه و فراشى است که به دنیا مى‏آید و زناکار را جز سنگباران نصیبى نباشد.و تو عملا سنت رسول خدا (ص) را ترک گفتى و از روى گمراهى مطابق هوا و هوس خویش گام برداشتى.

آنگاه زیاد را بر اهل اسلام مسلط ساختى تا مردم را بکشد و دست و پا و گوش آنان را قطع کند و چشمها را از حدقه بیرون آورد و مردم را بر درختان خرما به دار آویزد.

رفتارت آنچنان وحشیانه و ناهنجار است که گویى اصلا از این امت نیستى و این امت را با تو ربطى نیست.

مگر تو قاتل حضرمیین آن مرد با ایمان نیستى که همین زیاد درباره او شرحى به تو نوشت و گفت حضرمیین پیرو على بن ابى طالب (ع) است و تو پاسخ دادى هر کس را که بر دین على است بکشد.او نیز فرمان تو را اطاعت کرد و دوستداران على را کشت.و جسد مطهرشان را مثله کرد.

مگر دین على همان دین پسر عمش رسول الله (ص) نیست، که امروزه تو به نام همین دین بر جاى پیامبر (ص) تکیه زده‏اى؟ اگر دین على و دین پیامبر نبود شرافت تو و پدرانت در همان زحمات طاقت فرساى بیابانگردى و کوچهاى زمستانى و تابستانى بود.

به هر حال آنچه باید بگویم گفتم.پس تو به خود و به دین خود و بر امت محمد (ص) بنگر.آگاه باش که کشانیدن این مردم به فتنه و فساد، خود بزرگترین گناه و سرپیچى از اوامر الهى است.و من فتنه‏اى را بزرگتر از اینکه تو بر این مردم حکومت کنى نمى‏بینم، و بزرگترین وظیفه‏اى که در برابر دین و امت محمد (ص) دارم این است که کار تو را آشکار کنم.پس اگر چنین کردم نزدیکى به خداست و اگر قصور کنم، از کوتاهى و قصور خود در پیشگاه الهى استغفار، و استمداد مى‏کنم که مرا ارشاد و رهبرى فرماید تا در کار و مهم خود موفق گردم.و نیز در نامه‏ات گوشزد کرده‏اى که اگر من برخیزم، تو هم برخواهى خواست.هر نقشه و حیله‏اى دارى به کار بند.اما آگاه باش که ضربات تو بر وجود من کارگر نیست، و مکر و حیله‏هاى تو بر من زیانى نیست و بر هیچ کس هم جز بر خودت ضرر نخواهى زد.تو بر مرکب جهل و نادانى سوار شده‏اى.از عهد بستن و عهد شکستن یاد کرده‏اى.بدان که خصلت پیمان شکنى و نقض عهد شیوه خاص توست.آن عهدها و پیمانها که با ما بستى به کدامین عهدت پایبند ماندى؟ تو امانها دادى و هم خویشتن امان نامه خود را به زیر پاى افکندى، و با کشتن این پاکمردان پیمان خود را شکستى و سوگندها و عهدها را زیر پا گذاشتى.بى آنکه این افراد با کسى سر جنگ داشته و یا کسى را کشته باشند آنان را بکشتى.آنها کشته شدند، بى آنکه کسى را کشته باشند.تنها گناهشان این بود که فضایل و حق ما را به عظمت یاد مى‏کردند.تو آنان را از بیم آنکه شورش و انقلاب کنند بکشتى، و در ریختن خون این مردان خدا چه زود شتاب کردى.چه بسا اگر آنان را نمى‏کشتى پیش از آنکه انقلابشان به ثمر برسد، مرگ تو مى‏رسید و یا آنها پیش از آنکه دست به کارى بزنند خود به خود به مرگ طبیعى مى‏مردند.اى معاویه تو را به قصاص بشارت مى‏دهم، و یقین داشته باش که حساب و کتاب در کار است و خداوند بزرگ هیچ امر کوچک و بزرگى را بدون حساب نخواهد گذاشت.

مردم بى‏گناه را تهمت زدى و بکشتن دادى و پاره‏اى از ایشان را از خانه‏هاى خود دور ساختى و به دیار غربت فرستادى و از مردم براى پسرت که جوانى شراب‏خوار و سگ باز بود به زور بیعت گرفتى.اما بدان که خداوند از این جنایات آگاه است، و فجایع تو را فراموش نخواهد کرد.چنان مى‏بینم که در تمام این احوال جز بر خودت هیچ کس را ضرر نرسانده‏اى و خود را به هلاکت مى‏افکنى.دین خود را از دست داده‏اى و به امت اسلام خیانت ورزیده‏اى و در امانت خیانت روا داشتى.از فرومایگان و سفیهان سخن شنیدى و به دلخواه آنان مردان پارسا و متقى را بیازردى.و السلام.

کشى مى‏گوید: معاویه که با خواندن نامه امام حسین (ع) در اندیشه فرو رفته بود گفت: از نامه او چنین برمى‏آید که وى حقد و کینه شدیدى در دل دارد و من تا کنون نمى‏دانستم.پسرش یزید رو کرد به او و گفت: چرا وى را پاسخ نمى‏گویى، و ادامه داده گفت: نامه او را طورى بنویس که موجب تحقیر وى گردد و اعمال ناپسند پدرش را نیز براى او بیان کن.

در این اثنا عبد الله بن عمرو بن عاص نیز وارد شد.معاویه نامه را به دست عبد الله سپرد و گفت: مى‏دانى، حسین بن على براى من چه نوشته است؟ بگیر و بخوان.عبد الله بن عمرو بن عاص نیز پس از مطالعه نامه جهت خوشایند معاویه رو کرد به او و گفت: پس چرا نامه تحقیر آمیزى براى او نمى‏نویسى.در اینجا یزید به پدرش گفت: ملاحظه کردید که نظر عبد الله نیز همان است که من گفتم.معاویه خنده‏اى سر داد و گفت، شما هر دو اشتباه کرده‏اید.آیا درست است که من على را مورد انتقاد و سرزنش قرار دهم؟ من هرگز این کار را صحیح نمى‏دانم.به نظر من سزاوار نیست که به این چنین اعمال دست زنم و به ناحق به سرزنش و عیبجویى کسى بپردازم و اعمالى را انجام دهم که خوشایند مردم نیست.من به این حقیقت واقف شده‏ام که چنانچه کارى ناصحیح انجام دهم بدون تردید مردم آن را تکذیب و از تأیید آن خوددارى مى‏کنند، و درباره حسین بن على نیز تا کنون چنین بوده و به خدا سوگند هیچ گونه موضعى براى انتقاد و عیبجویى او نمى‏یابم.اما در این فکر بودم که در ضمن نامه‏اى وى را مورد ارعاب و تهدید قرار دهم و از این اندیشه نیز منصرف گشتم.

معاویه در مدینه جاسوسى داشت که هر اتفاقى در میان مردم رخ مى‏داد به اطلاع وى مى‏رسانید .روزى براى معاویه نوشت، که حسین بن على یکى از کنیزان خود را پس از اینکه وى را آزاد ساخته به ازدواج خود درآورده است.معاویه بى‏درنگ نامه‏اى براى امام حسین به این شرح ارسال داشت.

از معاویه به حسین بن على، اما بعد، براى من گزارش کرده‏اند که با یکى از کنیزان خود ازدواج کرده‏اید، در حالى که در میان قریش افرادى همردیف شما بوده‏اند که براى همسرى مناسب‏تر، و براى آوردن فرزند و دامادى شما شایسته‏تر بودند.پس بدین ترتیب موقعیت و منزلت خود را فراموش کرده و براى پاکى و صلاحیت فرزند توجه نکرده‏اید.آنگاه امام حسین (ع) در نامه‏اى پاسخ معاویه را چنین نوشت:

اما بعد، نامه تو را ملاحظه کردم.مرا مورد انتقاد و سرزنش قرار داده‏اى به این عذر که کنیز خود را به همسرى انتخاب، و از ازدواج با افراد هم طراز خود از قریش خوددارى کرده‏ام .اما بدان که از لحاظ شرف و بزرگوارى و نسب هیچ کس به پایه رسول الله (ص) نخواهد رسید .او کنیز و ملک شخصى من بوده است.وى را آزاد کردم و به این وسیله به ثواب و پاداش خداوند دست یافتم.و سپس مطابق سنت پیامبر (ص) او را به خود بازگردانیدم.بایستى بدانى که اسلام این گونه صفات پست و نژاد پرستى و نقایص را برطرف ساخته و امرى ناپسند دانسته است.از این رو براى هر مرد مسلمانى این گونه اعمال مورد سرزنش و انتقاد نخواهد بود و تنها ملامت و سرزنش به وقتى است که شخص مرتکب گناه گردد و یا به اعمالى که مربوط به دوران جاهلیت است دست بزند.

همین که معاویه نامه حسین بن على را خواند آن را در دست یزید قرار داد.یزید پس از قرائت نامه رو کرد به پدرش و گفت: ببین تا چه اندازه حسین بر تو فخر و مباهات کرده است.معاویه گفت: خیر، چنین نیست.بلکه این زبان گویاى بنى هاشم است و چنان تند و برنده است که گویى سنگ را مى‏شکافد، و آب دریا را به طرف خود مى‏کشاند.

******************************

**********************************************************

******************************

مخالفت امام (ع) با بیعت یزید

از نظر زمانى، نخستین عامل، درخواست بیعت از امام حسین (ع) از طرف حکومت یزید و مخالفت آن حضرت با این بیعت است. چنانکه مورخان مى‏گویند، پس از مرگ معاویه در نیمه ماه رجب سال 60 هجرى (16)یزید به «ولید بن عتبه بن ابى سفیان»، حاکم مدینه، نوشت که از حسین بن على براى خلافت او بیعت بگیرد و به وى فرصت تأخیر در این کار را ندهد. با رسیدن نامه یزید، حاکم مدینه حسین بن على (ع) را خواست و موضوع را با او در میان گذاشت. حسین (ع) که از زمان حیات معاویه با ولیعهدى یزید بشدت مخالفت کرده بود، این بار نیز از بیعت سرباز زد. زیرا بیعت با یزید، نه تنها به معناى صحه گذاشتن بر خلافت شخص ننگینى مانند او بود، بلکه به معناى تأیید بدعت بزرگى همچون تاسیس رژیم سلطنتى بود که معاویه آن را پایه گذارى کرده بود. چند روز فشار از طرف حاکم مدینه ادامه داشت، ولى حسین بن على (ع) در برابر آن مقاومت مى‏کرد. بر اثر تشدید فشار، حضرت در 28 رجب با اعضاى خانواده و گروهى از بنى هاشم، مدینه را به سوى مکه ترک گفت و در سوم شعبان وارد این شهر شد

انتخاب مکه از میان شهرهاى مختلف، به این دلیل بود که مکه، حرم امن بود، و علاوه بر آن موسم حج در پیش بود و با توجه به اجتماع قریب الوقوع حجاج در مکه، این شهر بهترین جا براى ابلاغ پیام امام و رساندن اهداف او به اطلاع مسلمانان بود

نهضت امام حسین (ع) تا اینجا ماهیت عکس العملى داشت،آنهم عکس العمل منفى در برابر یک تقاضاى نامشروع، زیرا حکومت یزید از او با فشار و اصرار بیعت مى‏خواست و او خوددارى مى‏ورزید؛ ولى در هر حال این موضوع روشن است که امام پیش از آنکه دعوت کوفیان پیش آید، در برابر فشار حکومت یزید، از خود مخالفت نشان داد و اگر دعوت آنان نیز نبود، باز امام با یزید بیعت نمى‏کرد

ابن قتیبه در کتاب، الامامة و السیاسة، روایت کرده مى‏نویسد:

هنگامى که معاویه تصمیم گرفت براى یزید بیعت بگیرد، وارد مدینه شد.امام حسین و ابن عباس با وى ملاقات کردند.پس معاویه از فرزندان برادرش امام حسن (ع) جویا شد.امام وى را پاسخ گفت.معاویه در اینجا آغاز سخن کرد، و از پیامبر (ص) یاد کرده و در پایان خطابه خود گفت : شما از چندى پیش از امر یزید به خوبى آگاهید.خدا مى‏داند که منظور من از ولایت عهدى یزید تنها این است که شکافها پر شود و نابرابریها برطرف گردد.به نظر من این اقدام بهترین عملى است که انجام گرفته است، و هر چشم بینایى آن را مى‏پذیرد.

این نظر من درباره یزید است.حال با توجه به اینکه شما هم به زینت علم و دانش و کمال مروت و جوانمردى آراسته‏اید و هم با من نسبت خویشاوندى دارید، از هر کس در تأیید این نظریه سزاوارتر خواهید بود.من در موارد بسیارى یزید را مورد آزمایش قرار داده و در او اختصاصاتى دیده‏ام که در وجود شما و دیگران دیده نشده است.علاوه بر این او به سنت آگاه است و به قرائت قرآن آشناست.او داراى حلم و بردبارى است، تا آنجا که گویى بر شیران سرسخت ترجیح دارد.

شما خوب مى‏دانید که رسول خدا (ص) به وسیله رسالت خود از هر خطا و اشتباهى مصون خواهد بود.در غزوه السلاسل بى آنکه توجهى به ابو بکر صدیق و عمر فاروق و دیگر بزرگان صحابه و مهاجرین اولیه داشته باشد پرچم سپاه خود را به کسى سپرد که هیچ گونه نسبتى با قریش نداشت و او را بر دیگران ترجیح‏داد، و شما مى‏دانید که بهترین نمونه و الگوى ما رسول خداست. شما اى پسران عبد المطلب در این موقعیت نیک بنگرید، و بدانید که در هر حال ما و شما دو طایفه‏اى بوده‏ایم که در میان جامعه سودمند بوده و سعى و کوشش فراوانى به کار برده‏ایم .

اکنون شما دو نفر از روى انصاف بیندیشید، و بدون تردید هر کس سخنى بر زبان بیاورد بر پایه گفتار شما خواهد بود.به خصوص که نزدیکان و خویشان بیش از همه در انتظار یارى شما بوده و در هر حال هر چشم بینا و آگاهى نظریات شما را مورد تحسین قرار خواهد داد.از درگاه خداوند براى خود و براى شما طلب آمرزش مى‏کنم.

همین که سخن معاویه بدینجا رسید، ابن عباس خود را آماده ساخت که به سخن پردازد، اما حسین بن على (ع) رو کرد به او و گفت: آرام باش.بدان که سخن او بیش از همه متوجه من بوده و بیش از هر کس او مرا به باد انتقاد و تهمت گرفته است.ابن عباس نیز از این امر خوددارى کرد.پس امام حسین (ع(  برخاست.حمد و سپاس خداى را به جا آورد.بر پیامبر (ص) درود فرستاد و سپس سخن خود را چنین آغاز کرد.

اما بعد، اى معاویه بدان که گوینده هر اندازه سخن خود را طولانى سازد، باز هم هرگز یاراى برشمردن همه صفات رسول الله (ص) را نخواهد داشت، و تنها ممکن است به گوشه‏اى از صفات نیک آن حضرت اشاره کند.من خوب مى‏دانم که ملت اسلام پس از پیامبر (ص) چگونه رفتار کردند، و در برابر صفات و فضایل رسول خدا ستم روا داشتند.و درباره جانشین او از بیعت خود سرباز زدند.هیهات، هیهات، که سپیده صبح تاریکى شب را رسوا ساخت، و انوار درخشان خورشید بر نور ناچیز چراغها پیروز گردید.تو در برترى‏جویى در جاده افراط گام نهادى.در خودخواهى خود و نیز در برترى افراد ناشایست بر دیگران راه افراط و اجحاف پیمودى، و چنان خود را برتر شمردى که مانندى براى خود نیافتى.تو به تجاوز پرداختى و حقوق انسانها را هرگز مراعات نکردى، تا آنجا که شیطان به نصیب کامل و بهره فراوان خویش رسید.به آنچه که از یزید و شایستگى و تدبیر و سیاستش در میان امت محمد (ص) یادآور شدى آگاه گشتم.

تو بر این اندیشه‏اى که یزید را به مردم معرفى کنى، و چنان از او یاد مى‏کنى که مى‏پندارى چهره او بر مردم پوشیده است.و یا از امرى پرده برمى‏دارى که با دانش مخصوصى به کشف آن نایل شده‏اى.یزید موقعیت و هدفهاى خویشتن را به مردم نشان داده است.بهتر آن است که براى یزید همان راهى را پیش گیرى که خود رفته است.راه سگ بازى و تماشاى نبرد و ستیز سگها، و کبوتر بازى و تماشاى بازى کبوتران نر و ماده و زنان خواننده و نوازنده و انواع و اقسام بازیها.آرى یزید در این فنون بصیرت کامل دارد.از این خیال درگذر.راستى آیا این همه وزر و وبال و بار گناه که از مردم به دوش گرفته‏اى در پیشگاه خداوند براى تو کافى نیست، که باز هم مى‏کوشى با گمراهى این مردم بر دیگر گناهان خود بیفزایى؟ به خدا قسم اى معاویه تو دائم در این اندیشه به سر مى‏برى که به امور ناشایست پرداخته و جز ظلم و ستم به کار دیگرى سرگرم نبوده‏اى، و بیدادگرى تو در همه جا شایع است، اما خود با مرگ، چندان فاصله‏اى ندارى.در روز قیامت بر اعمالى وارد خواهى شد که ثبت و ضبط گردیده و روزى است که هرگز از آن گریزى نیست.

تو با این اعمال خود نسبت به ما ستم روا داشتى و ما را از میراث پدرى خود منع کردى.میراثى که پیامبر (ص) از همان آغاز ولادت براى ما فرزندانش مقرر فرموده بود.تو در غصب حق ما به همان دلیل متوسل گشتى که به هنگام وفات پیامبر (ص) براى جانشینى او استدلال مى‏کردند .او نیز این دلیل را پذیرفت و با ایمان به آن انصاف داد.پس به این ترتیب شما به ارتکاب هر کارى دست زدید و دلایل گوناگونى آوردید، و گفتید، چنین و چنان خواهد شد.تا سرانجام، اى معاویه سررشته کار به دست تو رسید.اما خلافت را از راهى به دست آوردى که هدف آن شخص دیگرى غیر از تو بود.در این مورد، اى دانایان عبرت گیرید.تو یادآور شدى که در عهد رسول خدا (ص) آن مرد فرماندهى سپاه را به عهده داشته و حضرت وى را امارت داده بود.باید بدانى که در آن هنگام عمرو بن عاص به این فضیلت مفتخر بوده که با پیامبر (ص) همنشین و با او بیعت کرده بود.تا اینکه خود در این امر کوتاهى کردند و مردم نیز از وى روى بگردانیدند و از حکومت او آزرده شدند و از همراهى با او خوددارى کردند، و رفتار نارواى او را برشمردند .سرانجام پیامبر (ص) فرمود: اى گروه مهاجرین از این روز به بعد او دیگر در میان شما مقامى ندارد و جز خودم کسى بر شما حکومت نمى‏کند.

تو چگونه به یک عمل منسوخ رسول خدا (ص) که در شرایطى خاص و سخت انجام گرفته استدلال مى‏کنى؟ ، و آن کس که مورد تأیید آن حضرت بوده برکنار کرده‏اى؟ تو چگونه به خود جرأت مى‏دهى که صحابى پیامبر (ص) را با تابعین مقایسه کنى و آنان را برابر بدانى؟ در حالى که خوب مى‏دانى که اطراف تو کسانى هستند که با رسول خدا (ص) همنشین‏اند و از افراد قابل اعتماد و دیندارى مى‏باشند.!

آیا درست است که این افراد را به طرف جوانى اسراف گر و فریفته دنیا سوق مى‏دهى.تا به این وسیله مردم را در شبهه انداخته و گرفتار خطا کنى؟ و به واسطه آن، دیگرى به لذایذ دنیا نایل گردد.اما بدان که به این وسیله آخرت خویشتن را بر باد مى‏دهى.و این براى تو جز زیانى آشکار امر دیگرى نخواهد بود.من از درگاه خداوندى براى خویشتن و براى شما آمرزش مى‏طلبم.

بیانات امام حسین (ع) در اینجا پایان یافت.پس معاویه رو کرد به ابن عباس و گفت: شنیدى، منظور او از این سخنان چه بود؟ حتما تو نیز سخنانى شدیدتر و تلخ‏تر از آنها خواهى گفت .ابن عباس گفت: به خدا سوگند، او ذریه رسول خدا (ص) و یکى از اصحاب کساء و از خاندانى پاک و مطهر است، و هر چه مى‏خواهى از وى بپرس و در میان مردم در انتظار باش و بدان که حکم خداوند جارى خواهد شد، که او بهترین داوران است.

******************************

**********************************************************

******************************

خروج امام (ع) از مدینه 

شیخ مفید در کتاب، ارشاد، مى‏نویسد: کلبى و مداینى و دیگر مورخین روایت کرده گویند:

همین که امام حسن (ع) از دنیا رفت شیعیان عراق به جنبش درآمدند، و در پى آن نامه‏اى به امام حسین (ع) نوشتند و یادآور شدند که معاویه را از خلافت خلع کرده و با آن حضرت بیعت خواهند کرد.

امام (ع) از این امر خوددارى کرده و فرمود: میان من و معاویه پیمانى است که تا پایان مدت آن شکستن آن روا نیست، و چون معاویه از دنیا رفت در این کار اندیشه خواهم کرد.

معاویه که پسرش یزید را به جانشینى خود انتخاب کرده بود در نیمه رجب سال شصت هجرى از دنیا برفت.در این موقع فرماندار مدینه ولید بن عتبة بن ابى سفیان بود.حکومت مکه نیز در دست عمرو بن سعید بن عاص معروف به اشدق از بنى امیه قرار داشت.در کوفه نعمان بن بشیر انصارى و در بصره عبید الله بن زیاد حاکم بودند.

یزید به پسر عموى خود، ولید بن عتبه، که در آن هنگام از طرف معاویه والى مدینه بود نامه‏اى نوشت و به وسیله یکى از خدمتکاران معاویه به نام ابن ابى زریق براى او ارسال داشت.در این نامه یادآور شده بود که از همه مردم براى او بیعت بگیرد.به خصوص سفارش بسیار کرده بود که از حسین بن على (ع) بیعت بگیرد، و گفته بود.براى او کمترین مهلتى روا مدار.چنانچه پذیرفت که به هدف رسیده‏ایم، در غیر این صورت سر از بدنش جدا کن و براى من بفرست.

معاویه پیش از مرگ خود به یزید گفته بود: از روبرو شدن با چهار نفر سخت بپرهیز.یکى از این چهار نفر حسین بن على بود.دوم عبد الله بن زبیر، سوم عبد الله بن عمر، و چهارمین نفر عبد الرحمن بن ابى بکر بود.به خصوص درباره امام حسین و عبد الله بن زبیر سفارش بیشترى کرده بود.اما فرزند زبیر همراه با برادرش جعفر بى آنکه شخص سومى از این امر آگاه باشد، از بیراهه رهسپار مکه گردید.در این اثنا ولید هشتاد و یک سوار در تعقیب او فرستاد، اما به دستیابى او موفق نشد.عبد الله بن عمر نیز پیش از آنها عازم مکه شده بود.

ولید در پى مروان بن حکم فرستاد و با وى در این امر به مشورت پرداخت.مروان رو کرد به ولید و گفت: بدون شک حسین بن على هرگز بیعت با یزید را قبول نخواهد کرد.چنانچه من به جاى تو بودم گردن او را مى‏زدم.ولید گفت: اى کاش من در این دنیا نبودم و این صحنه را مشاهده نمى‏کردم.پس ولید شبانه کسى را نزد حسین (ع) فرستاد و او را خواست.آن حضرت بى درنگ جریان را دانست و با گروهى از خویشان و نزدیکان که عده آنها به سى نفر مى‏رسید حرکت کرد، و به آنان دستور داد سلاحهاى خویش را بردارند، و فرمود: ولید در چنین وقتى مرا خواسته و بیم آن مى‏رود، مرا مجبور به کارى کند که من نتوانم آنرا بپذیرم و از ولید نیز ایمن نمى‏توان بود.پس همراه من باشید و در کنار در خانه ولید بنشینید، چنانچه فریاد مرا شنیدید، بر او هجوم برید تا از من دفاع کنید.

امام حسین (ع) وارد خانه ولید شد.مروان بن حکم نیز در کنار ولید نشسته بود.قبل از هر چیز مروان خبر مرگ معاویه را به آن حضرت اطلاع داد.امام (ع) گفت: انا لله و انا الیه راجعون آنگاه نامه یزید و دستورى که براى گرفتن بیعت از او داده بود براى آن حضرت بخواند .پس امام بر آن شد که از گفتن پاسخ خوددارى کند و این موضوع را با طرحى مسالمت آمیز خاتمه دهد.و از مجلس او خارج شود.از این رو به ولید گفت: من اطمینان دارم که تو به بیعت پنهانى من قانع نخواهى شد.و خواهى گفت که بیعت با یزید را آشکارا انجام دهم.ولید گفت: آرى، چنین است.پس امام حسین (ع) فرمود: تا بامداد، منتظر باش و چنان که خواهى در این مورد اندیشه کن.ولید این سخن را پذیرفت و گفت به نام خدا بازگرد، تا فردا با گروهى از مردم به نزد ما بازگردى.

همین که امام (ع) از خانه ولید بیرون آمد، مروان رو کرد به ولید و گفت: به خدا سوگند، چنانچه حسین در این ساعت از تو جدا شود و بیعت نکند، دیگر هرگز بر او دست نخواهى یافت، تا مگر میانه تو و او کشتار بسیارى روى دهد.پس بهتر این است که او را زندان کنى تا اینکه یا بیعت کند و یا گردنش را بزنى.

همین که امام (ع) این گفتار را از شخص سنگدلى چون مروان (وزغ پسر وزغ ( شنید در حالى که به شدت در خشم فرو رفته بود، فریاد برآورد من هرگز با یزید بیعت نخواهم کرد.در این هنگام از جا برخاست و به مروان گفت: واى بر تو اى پسر زرقاء، تو مرا به قتل تهدید مى‏کنى .به خدا دروغ گفتى و نابجا سخن راندى سپس خطاب به ولید فرمود: اى امیر، ما اهل بیت نبوت و معدن رسالت هستیم.خاندان ما محل رفت و آمد فرشتگان است.خداوند، اسلام را از خاندان ما آغاز کرد، و ختم رسالت را بر ما قرار داد.اما یزید مردى است فاسق و شراب‏خوار.دستش به خون نفوس محترم آلوده گردیده و آشکارا مرتکب فسق و فجور گشته است.از این رو انسانى همچون من هرگز با فردى چون او بیعت نخواهد کرد.بهتر است که ما و شما در آینده به این امر بنگریم و سرانجام معلوم خواهد شد که کدام یک از ما سزاوار رهبرى خلافت و بیعت خواهد بود.

امام حسین (ع) پس از این سخن بى درنگ به راه افتاد و خانه ولید را ترک فرمود.در بین راه در حالى که شعرى از یزید بن مفرع را مى‏خواند همراه با یاران خود به خانه بازگشت .

لا ذعرت السوام فی غسق الصبح

مغیرا و لا دعیت یزیدا

یوم أعطی مخافة الموت ضیما

و المنایا یرصدننی ان احیدا

بعضى گویند، امام (ع) موقعى که از مسجد الحرام به طرف عراق حرکت کرده بود این شعر را مى‏خواند، و اقوال دیگرى نیز در این مورد آمده است.

پس از اینکه امام (ع) برفت، مروان رو کرد به ولید و گفت: تو خطا کردى و به سخن من اعتنا نکردى.به خدا دیگر هرگز قادر به دست یابى بر او نخواهى بود.ولید در پاسخ به او گفت:

واى بر تو، از من مى‏خواهى که دین و دنیاى خود را به این وسیله بفروشم؟ به خدا قسم چنانچه تمام دنیا را در اختیار من گذارند تا در برابر آن دست خود را به کشتن حسین بن على آلوده سازم هرگز براى من پذیرفته نخواهد بود.سبحان الله، به خدا پناه مى‏برم از اینکه حسین را به این بهانه که از بیعت با یزید خوددارى کرده به قتل رسانم؟ به خدا سوگند، هر کس آلوده به خون حسین گردد، بدون تردید به هنگامى که خداى را ملاقات کند نامه اعمالش سبک خواهد بود و در قیامت هرگز خداوند به وى نظر نکرده و او را از گناهش پاک نخواهد کرد، و به عذاب دردناکى گرفتار خواهد شد.

مروان که این سخنان را از ولید شنید گفت: حال که عقیده تو چنین است، کار به جایى کرده‏اى، این را به زبان گفت، اما در دل کار او را خوش نداشت و رأى او را نمى‏پسندید.

مورخین درباره ولید گویند: وى جنگ طلب نبود، بلکه دوستدار عافیت و سلامت بود.اما در حقیقت از رفتار سویى نسبت به امام حسین (ع) دورى مى‏جست، زیرا به مقام و منزلت آن حضرت به خوبى واقف بود.بنابراین تنها بدین خاطر نبود که وى در پى عافیت بوده است.

همین که یزید از رفتار ولید اطلاع یافت به جاى او عمرو بن سعید بن عاص را والى مدینه قرار داد.حسین بن على به خانه بازگشت و آن شب که شب شنبه بیست و هفتم رجب سال شصت هجرى بود در منزل خود اقامت گزید.فرداى آن روز به میان مردم رفت تا از اخبار جارى آگاهى یابد .در این اثنا مروان را ملاقات کرد.مروان رو کرد به آن حضرت و گفت: اى ابا عبد الله، من به شما توصیه‏اى دارم، چنانچه بپذیرى راه درست را یافته‏اى.امام (ع) فرمود، بگو ببینم سخن تو چیست؟ پس مروان گفت: من به شما سفارش مى‏کنم بیعت با یزید بن معاویه را قبول کنى، و این هم براى دین و هم براى دنیاى شما بهتر است.امام فرمود: انا لله و انا الیه راجعون چنانچه اسلام به این مصیبت گرفتار گردیده و فردى مانند یزید حکومت اسلامى را در اختیار خود قرار دهد دیگر با اسلام بایستى خداحافظى کرد.

سخن آن حضرت با مروان به طول انجامید و امام در حالى که در خشم فرو رفته بود وى را ترک کرد.ساعات آخر روز شنبه ولید عده‏اى را نزد امام فرستاد تا او را جهت بیعت با یزید فراخوانند .امام فرمود: بهتر است تا فردا صبر کنم و ببینم فردا چه خواهد شد.آنان نیز در این امر پافشارى از خود نشان نداده و او را ترک کردند.

همین که شب فرا رسید مدینه را به قصد مکه ترک کرد.برخى گفته‏اند، صبح روز بعد از مدینه خارج گشت.به هر حال خروج امام شب یک‏شنبه بیست و هشتم رجب بوده که به سوى مکه حرکت فرمود .محمد بن حنفیه از خروج امام از مدینه اطلاع یافت، اما نمى‏دانست که آن حضرت به کجا مى‏رود .پس رو کرد به امام و گفت: اى برادر شما محبوب‏ترین و عزیزترین مردم در نزد من هستید .به خدا سوگند که من از نصیحت کردن به هیچ کس دریغ ندارم، و چه کسى والاتر از شما که در این امر از همه سزاوارتر خواهید بود.شما برادر من و از یک خانواده هستید.شما روح و جان و نور چشم و بزرگ خاندان ما هستید.اطاعت و پیروى از شما بر من واجب گردیده است، زیرا خداوند شما را بر من فضیلت و برترى بخشیده و سرور جوانان بهشت قرار داده است.برادر ! توصیه من به شما این است که با یزید بیعت نکنى و تا آن‏جا که امکان پذیر است از شهرهایى که زیر نظر اوست دورى گزینى.نمایندگانى به سوى مردم گسیل دارى و از آنها بخواهى که بیعت با تو را بپذیرند.چنانچه با تو بیعت کردند، خداى را سپاس مى‏گذارى و چنانچه سرپیچى کرده و دست بیعت به دیگران دادند باز هم زیانى به دین و عقل تو وارد نگردیده است، و جوانمردى و فضیلت تو از میان نخواهد رفت، و چنانچه به یکى از این شهرها وارد شوى بیم آن دارم که میان مردم اختلاف به وجود آید.گروهى از تو پشتیبانى کرده و عده‏اى دیگر بر علیه تو قیام کنند و کار به نبرد و جنگ و جدال منجر گردد، و در این میان تو هدف تیر بلا گردى .آن وقت است که خون بهترین افراد این امت از نظر خود و اصالت خانوادگى ضایع گردد و خانواده‏ات به خوارى نشانده شود.

امام فرمود: به عقیده تو به کدام ناحیه بروم؟ محمد حنفیه گفت: بهتر این است که وارد شهر مکه شوى، چنانچه در آن شهر اطمینان یافتى که محیط امنى است، در همان جا اقامت گزین و اگر از اهالى شهر بى‏وفایى مشاهده کردى، به سوى یمن حرکت کن.بدون تردید اهالى یمن یاران پدر و جد شما هستند و دلهاى رئوف و قلبهاى پر محبت دارند و سرزمین وسیع و گسترده‏اى در اختیارشان است.و اگر در آن شهر نیز اطمینان نبود از راه بیابان، ریگزارها و کوهستانها از شهرى به شهر دیگر حرکت کن، تا وضع مردم و سرانجام آنها را در نظر بگیرى، و خداوند میان شما و گروه ستمکار داورى فرماید، امیدوارم با نظر صایبى که دارى بهترین روش را در این امر انتخاب کنى.

امام (ع) فرمود: چنانچه در تمام این دنیا ملجأ و مأوایى نیابم باز هم با یزید بیعت نخواهم کرد.در این هنگام، محمد حنفیه که اشک از چشمانش سرازیر گشته بود سخن آن حضرت را قطع کرد و امام نیز همراه با او به گریه افتاد و مدتى مى‏گریستند، امام حسین (ع) به گفتار خویش چنین ادامه داد: اى برادر، خداوند تو را جزاى خیر دهد.به حقیقت خیر خواهى و دلسوزى کردى.امیدوارم که رأى تو محکم و با موفقیت قرین باشد، اما من اکنون تصمیم دارم به طرف مکه حرکت کنم.من و برادرانم و فرزندان برادرم و گروهى از شیعیانم آماده این سفر هستیم، زیرا آنها با من هم عقیده بوده و رأى و نظر آنان نیز همان رأى و نظر من است.اما وظیفه تو این است که در مدینه اقامت گزینى، و گزارش همه امور را در نظر گیرى و بى آنکه امرى را از من پوشیده دارى اطلاعات لازم را در اختیار من قرار دهى.

همین که زنان بنى عبد المطلب اطلاع یافتند که امام حسین (ع) تصمیم دارد مدینه را ترک کند، در اطراف او اجتماع کردند و به گریه و زارى پرداختند.پس امام (ع) به میان آنها آمده رو کرد به آنها و گفت: شما را به خدا سوگند مى‏دهم که از این امر خوددارى کنید، زیرا که خداوند و رسول او هرگز از این امر خوشنود نخواهند شد.زنان به حضرت گفتند پس در چه موقع نوحه و زارى کنیم؟ در نظر ما این روز همانند روزى است که در آن، رسول الله (ص) و على و فاطمه و حسن (ع) و رقیه و زینب و ام کلثوم از دنیا برفتند.خداوند جان ما را فداى تو گرداند، اى کسى که محبوب قلوب همه نیکان و مؤمنان خواهى بود.

امام حسین (ع) که در تاریکى شب آماده حرکت از مدینه گردیده بود، ابتدا نزد قبر مادر گرامى خود رفت و با او وداع کرد.آنگاه رهسپار آرامگاه برادرش امام حسن (ع) گردید و با او نیز خداحافظى کرد.در این سفر غیر از محمد بن حنفیه و عبد الله بن جعفر، فرزند برادر و برادران و عده بسیارى از اهل بیت او همراه با آن حضرت مدینه را ترک کردند.بدین ترتیب امام (ع) در تاریکى شب از مدینه خارج شد در حالى که این آیه را مى‏خواند: « فخرج منها خائفا یترقب قال رب نجنى من القوم الظالمین » .

پس آن حضرت راه بزرگ و اصلى را انتخاب و به طرف مکه حرکت کرد.خاندان امام (ع) گفتند، همان طور که پسر زبیر از بیراهه رفت بهتر است که شما هم از بیراهه بروید و مانند او مورد تعقیب قرار نگیرید.حضرت فرمود: من هرگز چنین نخواهم کرد و از راه راست به در نروم، تا خداوند آنچه را که اراده اوست میان ما حکم فرماید.در همین مواقع بود که عبد الله بن مطیع او را ملاقات کرده رو کرد به آن حضرت و گفت: جانم فداى شما باد قصد کجا دارید؟

امام فرمود: اکنون به مکه مى‏روم، و پس از آن از خداوند طلب خیر مى‏کنم.ابن مطیع گفت : خداى شما را خیر دهد، و ما را فدایى شما قرار دهد.به نظر من چنانچه به مکه مى‏روید بهتر است که هرگز رهسپار کوفه نگردید.کوفه شهرى است که هرگز خیرى در آن وجود نداشته و براى کسى مبارک نبوده است.در همین سرزمین بود که پدر بزرگوارت به شهادت رسید و برادرت نیز خوار شد، و از سوى دشمن هدف تیر قرار گرفت تا آنجا که نزدیک بود جان خود را از دست بدهد.من به شما توصیه مى‏کنم که هرگز مکه را ترک نکنید.زیرا که شما سرور عرب هستید و در بزرگى میان مردم حجاز هیچ یک به پایه شما نمى‏رسد.پس مردم از هر سو به جانب شما رو مى‏آورند.جانم فداى شما باد بار دیگر سفارش من به شما این است که از مکه و حرم شریف دور نگردید.سوگند به خداى چنانچه شما را آسیبى رسد و از میان ما بروید، آن وقت است که ما به دستبرد راهزنان گرفتار خواهیم شد.بدین ترتیب ورود امام حسین (ع) به مکه در روز جمعه سوم شعبان بوده است و چنان که قبلا اشاره شد خروج آن حضرت از مدینه در بیست و هشتم رجب اتفاق افتاد.بنابراین فاصله این دو شهر را در مدت پنج روز طى کردند.امام (ع) به مکه وارد شد در حالى که این آیه را مى‏خواند: (و لما توجه تلقاء مدین قال عسى ربی ان یهدینی سواء السبیل، ) هنگام ورود امام (ع) به مکه، در سوم شعبان بود.بقیه این ماه و همچنین ماههاى رمضان و شوال و ذیقعده را در مکه اقامت کرده و هنگام خروج آن حضرت از مکه هشتم ذى حجه بوده است.طى این مدت که امام (ع) در مکه اقامت داشت، مردم از اطراف به خانه او رو مى‏آوردند و بزرگان قوم از نقاط دور دست و شهرهاى مختلف به دیدارش نایل مى‏شدند.پسر زبیر که در مکه پیوسته کنار خانه کعبه به نماز و طواف پرداخته بود، به همراه مردم گاه دو روز متوالى و گاه دو روز یک بار به دیدار آن حضرت مى‏شتافت، و به مشورت با امام (ع) مى‏پرداخت.اما وجود آن حضرت در مکه از همه کس بر او گرانتر بود، زیرا که خود مى‏دانست که تا حسین (ع) در مکه هست مردم حجاز با او بیعت نخواهند کرد، چون امام حسین (ع) نزد مردم محبوب‏تر و مقامش والاتر است.و مردم نیز به وى میل و رغبت بیشترى دارند.

******************************

**********************************************************

******************************

دعوت اهالى کوفه از امام (ع)

وقتى مردم کوفه از مرگ معاویه آگاه شدند و دانستند که امام حسین (ع) با یزید بیعت نکرده است، بیدرنگ درباره یزید به جستجو پرداختند.آنگاه بر در خانه سلیمان بن صرد خزاعى گرد آمدند.همین که اجتماع آنان کامل شد، سلیمان برخاست و به ایراد سخن پرداخت.وى در پایان گفتار خود گفت: شما اطلاع یافته‏اید که معاویه به هلاکت رسیده و به سوى پروردگار رفته است تا به سزاى اعمال خود برسد.فرزندش یزید به جاى او به حکومت رسیده است.حسین بن على ضمن مخالفت با او و بدان جهت که از چنگال طاغوتیان آل ابو سفیان اموى در امان باشد رهسپار مکه شده است.شما که از شیعیان او و قبلا نیز از پیروان پدرش بوده‏اید، امروز نیازمند یارى شماست.چنانچه مى‏دانید و آماده هستید وى را یارى دهید و با دشمنانش به مبارزه پردازید، آن حضرت بنویسید و آمادگى خود را جهت دعوت به کوفه اعلام دارید.اما چنانچه از پراکندگى و سستى در یارى او بیم دارید، وى را فریب ندهید.همه یک صدا گفتند: ما با دشمن او خواهیم جنگید و در راه او جانفشانى و خود را فداى او خواهیم کرد.بدین ترتیب اهالى کوفه نامه‏اى براى حسین بن على (ع) نوشتند و به وسیله عده‏اى همراه با ابو عبد الله جدلى ارسال داشتند .نامه مزبور به این شرح بود: بسم الله الرحمن الرحیم، نامه‏اى است به حسین بن على از سلیمان بن صرد، مسیب بن نجبه، رفاعة بن شداد بجلى، حبیب بن مظاهر و عبد الله بن وال، و شیعیان او از مؤمنین و مسلمین از اهالى کوفه.سلام بر تو، اما بعد، سپاس خداوندى را که دشمن سرکش و ستمکار و دشمن پدر شما را در هم شکست و نابود کرد.دشمنى که به این امت یورش برد و به ستمکار خلافت و زمامدارى آنان را به چنگ خود درآورد، و اموال آنان را به زور بگرفت و بى آنکه رضایت آنان را فراهم آورد، خود را فرمانرواى آنان کرد.نیکان و برگزیدگان آنان را بکشت، و بدکاران و اشرار را به جاى نهاد، و مال خدا را دست به دست در میان گردنکشان و ثروتمندان قرار داد.همچنان که قوم ثمود از رحمت خدا دور گشتند، دورى و نابودى نیز بر او باد.

شما خود مى‏دانى که براى ما پیشوایى نیست.پس به سوى ما روى آور.امید است که خداوند به وسیله تو افراد ما را به گرد هم فراهم آورد و به سوى حق راهبرى فرماید.اینک نعمان بشیر در قصر فرماندارى اقامت کرده است، و ما هرگز در جمع او شرکت نکرده و در نماز جمعه و عید با او همراهى نمى‏کنیم.چنانچه ما بدانیم که شما به سوى کوفه حرکت خواهى کرد، او را از شهر کوفه بیرون ساخته، و انشاء الله تعالى او را به شام خواهیم فرستاد.درود و رحمت خداوند بر تو اى فرزند رسول الله (ص) و بر پدر ارجمند تو باد.و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظیم.

برخى گویند: این نامه را به وسیله عبد الله بن مسمع همدانى و عبد الله بن وال براى امام فرستاده و به آن دو دستور دادند، نامه را با سرعت به آن حضرت برسانند.پس آن دو با شتاب برفتند تا در دهم ماه رمضان به مکه وارد شدند و نامه را به امام تسلیم کردند، مردم کوفه دو روز پس از فرستادن نامه مزبور، قیس بن مسهر صیداوى، عبد الرحمن بن عبد الله بن شداد ارحبى و عمارة بن عبد الله سلولى را همراه با صد و پنجاه نامه که هر یک از آنها امضاى یک یا دو یا چهار نفر را داشت نزد امام (ع) روانه ساختند.هر چند که امام (ع) به هیچ یک از آنان پاسخ ندادند و سکوت کردند، اما همچنان نامه‏هاى بسیارى براى او ارسال مى‏شد، و در یک روز ششصد نامه به دست آن حضرت رسید، و این امر همچنان ادامه داشت تا آنجا که جمع نامه‏هاى وارده به دوازده هزار مى‏رسید.سپس دو روز دیگر سپرى شد.هانى بن هانى سبیعى و سعید بن عبد الله حنفى را که آخرین فرستادگان کوفیان بودند روانه مکه ساختند و نامه‏اى به وسیله آن دو به این شرح براى امام ارسال داشتند:

بسم الله الرحمن الرحیم: نامه‏اى است به حسین بن على (ع) از جانب شیعیان آن حضرت از مؤمنین و مسلمین.اما بعد، اى امام، هر چه زودتر به نزد ما بیایید که مردم در انتظار شمایند و اندیشه‏اى جز تو ندارند.پس با شتاب، و باز هم با شتاب به سوى کوفه حرکت کنید، با شتاب، با شتاب، والسلام.

همچنین، شبث بن ربعى تمیمى، حجار بن ابجر عجلى، یزید بن حارث بن یزید بن رویم شیبانى، عزرة بن قیس احمسى، عمرو بن حجاج زبیدى و محمد بن عطارد بن حاجب بن زراره تمیمى نامه‏اى نوشتند و با همان گروه براى آن حضرت ارسال داشتند بدین مضمون:

پس از حمد و سپاس به درگاه خداوندى، باغها سرسبز و میوه‏ها رسیده‏اند.پس هرگاه مایل باشید به سوى ما بیایید که لشگر بسیار و مجهز جهت یارى شما آماده‏اند، سلام و رحمت خداوند و برکات او بر شما و بر پدر بزرگوارت باد.

در روایت دیگر چنین آمده است که اهالى کوفه در نامه‏هاى خود که به آن حضرت ارسال داشتند یادآور شده بودند: صد هزار شمشیر نزد ما آماده است، پس بى‏درنگ به سوى کوفه حرکت کنید .

فرستادگان مردم کوفه یکى پس از دیگرى نزد آن حضرت گرد آمدند.امام حسین (ع) از هانى و سعید اخبارى را جویا شدند و گفتند: به وسیله چه کسانى نامه شما نوشته شده است؟

آن دو گفتند: اى فرزند رسول خدا، کسانى که این نامه را ارسال داشته‏اند عبارتند از: شبث بن ربعى، حجار بن ابجر، یزید بن حارث بن یزید بن رویم، عزرة بن قیس، عمرو بن حجاج و محمد بن عمیر بن عطارد.

)هر چند که این عده از افراد مشهور کوفه بودند، اما هیچ یک به عهد خود وفا نکردند و بر خلاف وعده‏هاى خود بر علیه آن حضرت قیام کردند و با امام ع جنگیدند(.

سپس امام حسین ع از جاى خود برخاست و بین رکن و مقام دو رکعت نماز به جاى آورد و از خداى در این مورد طلب خیر کرد.سرانجام نامه‏اى به وسیله هانى بن هانى و سعید بن عبد الله براى اهالى کوفه فرستادند.مضمون نامه چنین بود:

بسم الله الرحمن الرحیم، نامه‏اى است از حسین بن على ع به گروه بسیار مؤمنین و مسلمین .اما بعد، نامه‏هاى شما را آخرین فرستادگان شما یعنى هانى و سعید براى من آوردند.آنچه که براى من شرح داده و یادآور شده‏اید دریافتم.سخن اکثریت شما این بود که: براى ما امام و پیشوایى نیست و گفته‏اید که به سوى شما حرکت کنم، و به این وسیله خداوند ما را بر حق و هدایت گرد آورد، و من هم اکنون برادر و پسر عمو و کسى که در خاندانم مورد اطمینان بوده، یعنى مسلم بن عقیل را به سوى شما گسیل مى‏دارم.چنانچه وى در گزارش خود اطلاع دهد که اکثریت مردم و افراد آگاه و صاحب نظر بر آنچه که در نامه‏هاى شما آمده و فرستادگان شما گفته‏اند مطابق باشد، انشاء الله تعالى به زودى به نزد شما خواهم آمد.به جان خودم سوگند، امام و پیشوا کسى است که در میان مردم به کتاب خدا حکم کند و رفتارش توأم با عدل و داد باشد.از دین حق پیروى، و خود را در آنچه مربوط به خدا و رضاى اوست نگهدارى کند.و السلام.

پس امام حسین ع مسلم بن عقیل را خواستند و به گفته بعضى نامه‏اى در پاسخ نامه‏هاى کوفیان نوشتند و او را همراه با قیس بن مسهر صیداوى و دو نفر دیگر رهسپار کوفه ساختند.امام ع وى را به تقوى و پوشیده داشتن امر خود و عطوفت و مهربانى با مردم توصیه فرمود، و به وى گفت: چنانچه مردم را مشاهده کند که گرد آمده و هماهنگ هستند به زودى به آن حضرت اطلاع دهد.پس مسلم که رحمت خدا بر او باد به راه افتاد، ابتدا به مدینه رفت و دو نفر راهنما براى خود انتخاب کرد و راه کوفه را در پیش گرفت.آن دو مسلم را از بیراهه بردند و راه را گم کردند.تشنگى شدیدى بر آنان غلبه کرد و از ادامه راه بازماندند.پس از آنکه راه را پیدا کردند با اشاره علایم راه را به مسلم نشان دادند و خود در اثر تشنگى جان سپردند .مسلم پس از پیمودن راه به محلى که معروف به مضیق بوده و آب فراوانى داشت که قبیله بنى کلب از آن سیراب مى‏شدند، رسید و نامه‏اى به امام نوشت و به وسیله قیس بن مسهر ارسال داشت.متن نامه چنین بود: اما بعد، من از مدینه با دو تن راهنما به کوفه رهسپار شدم.آن دو از راه کناره گرفته و راه را گم کردند.تشنگى بر ایشان سخت شد.دیرى نپایید که از دنیا برفتند.ما به راه خود ادامه دادیم، تا آنگاه که به آب رسیدیم جز رمقى مختصر براى ما نمانده بود و این آب در دره خبث است و به نام مضیق خوانده مى‏شود و من این راه را به واسطه این جریان به فال بد گرفتم از این رو چنانچه اجازه دهید مرا از رفتن بدین سفر معذور دارید، و دیگرى را به جاى من بفرستید.و السلام.

امام حسین ع در پاسخ او نوشت: اما بعد، من از آن بیم دارم که چیزى جز ترس نباشد که تو را وادار به استعفا کرده است.پس اندیشه مکن و همان راهى که تو را فرستاده‏ام در پیش گیر.همین که مسلم نامه حضرت را خواند گفت: من هرگز از جان خود بیمناک نیستم.پس بیدرنگ راه کوفه را در پیش گرفت.در میان راه به محلى رسید که آب فراوانى داشت و نزدیک قبیله طى بود.سپس از آنجا نیز گذشت مردى را دید که مشغول تیراندازى است و آهویى را شکار کرده است.مسلم رو کرد به او و گفت: امیدوارم انشاء الله تو نیز با ما هماهنگ شوى تا دشمن را از پاى درآوریم.سرانجام وارد کوفه شد، و در خانه مختار اقامت کرد.مردم دسته دسته به دیدن او آمدند، همین که گروهى در آنجا فراهم شدند، مسلم نامه حسین بن على ع را بر ایشان خواند و آنان گریستند و با او بیعت کردند.سرانجام تعداد کسانى که با وى بیعت کردند به هیجده هزار نفر رسید.مسلم بیدرنگ نامه‏اى به امام ع نوشت: رهبر یک گروه هرگز به همراهان خود دروغ نمى‏گوید.اکثر مردم کوفه با شما دست بیعت داده‏اند.و هیجده هزار نفر تا کنون بیعت خود را اعلام کرده‏اند.با وصول این نامه هر چه زودتر به طرف کوفه حرکت فرمایید .و السلام.

مردم همچنان به خانه مسلم رفت و آمد مى‏کردند تا آنجا که محل اقامت او آشکار گردید.نعمان بن بشیر که از طرف معاویه فرماندار کوفه بود، و یزید نیز او را بر همان منصب به جاى نهاده بود از این امر آگاه شد. ( نعمان که از اصحاب رسول الله ص بود در نبرد صفین با معاویه همراه شده و در ردیف پیروان او درآمد.اما سرانجام در فتنه ابن زبیر اهالى حمص وى را به قتل رساندند.در حالى که خود والى این شهر بود(.

پس نعمان بر منبر رفت و خطاب به مردم گفت: از فتنه و آشوب بر حذر باشید.در این اثنا عبد الله بن مسلم بن سعید حضرمى هم پیمان بنى امیه از جاى برخاست و با تندى به نعمان گفت: کار ناروایى مرتکب شده‏اى و آنچه تو در این مورد مى‏پندارى سخن کسانى است که از روى ضعف و ناتوانى مى‏گویند.نعمان به او گفت: چنانچه من در اطاعت و پیروى از خدا ناتوان باشم بهتر از آن است که در موضع قدرت باشم، اما در برابر خداوند به گناه و معصیت آلوده گردم.این را بگفت و از منبر به زیر آمد.آنگاه عبد الله بن مسلم ضمن نامه‏اى، ورود مسلم به شهر کوفه و بیعت مردم را با او براى یزید گزارش کرد.و در نامه خود به وى اطلاع داد و گفت: چنانچه بخواهى کوفه در فرمان تو باشد، مرد نیرومندى را به طرف کوفه روانه ساز تا فرمان تو را به انجام رساند، و مانند خودت درباره دشمنت رفتار کند.زیرا که نعمان بن بشیر مردى ضعیف و ناتوان است و یا خود را به ناتوانى مى‏زند.

پس از او عمارة بن ولید بن عقبه و عمر بن سعد نیز شبیه به نامه عبد الله بن مسلم براى یزید ارسال داشتند.همین که نامه‏ها به یزید رسید، وى سرجون رومى غلام معاویه را خواست . (هر چند که این فرد از خدمتگذاران معاویه بود، اما در زمان حیات معاویه بر او چیرگى داشت) پس یزید به وى گفت: درباره والى کوفه رأى تو چیست؟ یزید در آن هنگام بر عبید الله بن زیاد که حاکم بصره بود خشمناک شد.معاویه پیش از مرگ خود با صدور حکمى فرماندارى کوفه را نیز به وى سپرده بود اما پیش از آن که این حکم به دست وى برسد، معاویه خود به هلاکت رسیده بود.در اینجا سرجون به یزید گفت:

چنانچه معاویه زنده بود و در این مورد رأى مى‏داد آن را مى‏پذیرفتى؟ یزید گفت: آرى، سرجون حکم فرماندارى عبید الله بن زیاد را براى کوفه به یزید نشان داد.بدین ترتیب یزید حکومت بصره و کوفه را به عبید الله واگذار کرد، و ضمن نامه‏اى که به وسیله مسلم بن عمر و باهلى براى عبید الله فرستاد به وى گوشزد کرد و گفت: پیروان من از کوفه به من اطلاع داده‏اند که مسلم بن عقیل در کوفه مردم را گرد آورده تا در میان مسلمانان ایجاد اختلاف کند.از این رو با خواندن این نامه به طرف کوفه حرکت کن، و به هر طریق که مى‏دانى در جستجوى او باش تا بر او دست یابى.پس او را در بند کن، یا به قتل رسان و یا از شهر بیرونش کن.و السلام.

مسلم بن عمرو به راه افتاده تا در بصره به عبید الله رسید.عبید الله بى درنگ دستور داد توشه سفر بردارند و آماده حرکت شوند فرداى آن روز به جانب کوفه روان شدند.

 

******************************

**********************************************************

******************************

نامه امام (ع) به اهالى بصره 

حسین بن على ع نامه‏اى نیز به سران قبایل و اشراف بصره مانند مالک بن مسمع بکرى، احنف بن قیس، یزید بن مسعود نهشلى، منذر بن جارود عبدى و مسعود بن عمر ازدى مرقوم داشت و آن را به وسیله یکى از یاران خود که نامش سلیمان و کنیه‏اش ابا رزین بود براى مردم بصره فرستاد.متن نامه به این شرح بود:

اما بعد، خداوند محمد ص را از میان بندگانش انتخاب فرمود و او را با اعطاى مقام نبوت گرامى داشت.سپس در حالى که وى وظیفه پیامبرى خویش را به نیکى انجام داد و بندگان خدا را از هدایت و راهنمایى بهره‏مند ساخت به سوى خویش فراخواند و ما خاندان، اولیاء، وارثان و جانشینان وى بوده و نسبت به مقام او از هر کس شایسته‏تر بوده‏ایم.اما عده‏اى بر ما سبقت گرفته و این حق را از ما گرفتند و ما نیز به خاطر دورى از فتنه و فساد و اختلاف میان مسلمانان و طلب عافیت و آرامش تن به رضا دادیم و سکوت کردیم.هر چند که خود مى‏دانستیم که ما بر آنان که بر مسند حکومت تکیه زده‏اند برترى داریم.

اینک من پیک خود را همراه این نامه براى شما مى‏فرستم و شما را به کتاب خدا و سنت رسول الله دعوت مى‏کنم، زیرا که دیگر سنت پیامبر از میان رفته و جاى آن را بدعت گرفته است .چنانچه دعوت مرا بپذیرید و از من پیروى کنید شما را به راه رشد و هدایت راهبرى خواهم کرد.

یزید بن مسعود که نامه امام ع را خواند از افراد قبایل بنى تمیم و بنى حنظله و بنى سعد دعوت کرد و همین که در اطراف او حاضر شدند آنان را مخاطب ساخته گفت: اى بنى تمیم، منزلت و موقعیت من نزد شما چگونه است؟ پس همگى به وى گفتند، مبارک باد بر تو.سوگند به خداى که تو بالاترین یاور ما هستى و از لحاظ انسانیت و عزت از هر کس والاتر و از نظر شرافت و فخر بالاترین مقام را دارا مى‏باشى و بر همه پیشى گرفته‏اى.سپس گفت: من شما را فراخواندم تا درباره امرى با شما به مشورت پردازم و کمک و یارى شما را خواستار شوم.مردم در پاسخ او گفتند ما در مصالح و نصایح تو هرگز کوتاهى نخواهیم کرد و آنچه را که خود صلاح بدانیم تو را در جریان امر قرار خواهیم داد.از این رو هر چه خواهى بگو ما نیز گوش خواهیم کرد .

یزید بن مسعود به سخن پرداخت و گفت: بدانید که معاویه از دنیا رفت و با مرگ او رشته جور و گناه گسیخته شد و پایه‏هاى ظلم و ستم فروریخت و معاویه پیش از آنکه به هلاکت برسد براى پسرش بیعت گرفت.او چنان مى‏پنداشت که با این کار بنیان خلافت محکم مى‏گردد و هیهات از این اندیشه باطل که رشته آن بریده شد.و از این خیال هرگز طرفى نبست و با تمام سعى و تلاش خود در این راه جز سستى و خوارى نتیجه‏اى نگرفت.اینک فرزندش یزید شرابخوار و فاسد ادعاى خلافت و امارت بر مسلمانان را داشته و بى آنکه مردم از وى راضى و خوشنود باشند حکومت را در اختیار خود گرفته است.در حالى که نه از حلم و بردبارى بهره‏اى دارد و نه به زیور علم آراسته است و از تشخیص حق پیش پاى خود را نیز نمى‏بیند.

سوگند به خداى که امروز نبرد با یزید از جهاد با مشرکین افضل است.اکنون اى مردم این شخص، حسین بن على فرزند رسول خداست.او از شرافتى اصیل و رأى و اندیشه‏اى متین برخوردار است.بیان فضایل او از توان ما خارج است و علم و دانش او به توصیف نیاید، و از هر کس براى خلافت شایسته‏تر است.بر خردان عطوفت ورزد و پیران را ملاطفت و مهربانى کند.او انسان بزرگوارى است که رعایت حقوق رعیت را مى‏کند و امت را پیشوایى نیکو خواهد بود.خداوند او را بر خلق حجت فرستاد و موعظت او را ابلاغ فرمود.شما خوب مى‏دانید که احنف که به نام صخر بن قیس خوانده مى‏شد چگونه در نبرد جمل شما را از یارى با امیر المؤمنین بازداشت و ذلت و خوارى بخشید.اکنون آن آلودگى را با نصرت و همکارى با پسر رسول خدا ص بشویید .سوگند به خداى که هر کس از نصرت فرزند پیامبر ص کوتاهى کند، خداوند تعالى اولاد او را در چاه مذلت و خوارى اندازد و افراد عشیره و خاندانش را کاهش دهد.اکنون من زره مبارزه در بر کرده‏ام و جوشن نبرد بر خود پوشیده‏ام و بدانید آن کس که کشته نشود هم سرانجام جان دهد و آنکه از مرگ بگریزد عاقبت به چنگ او گرفتار آید.رحمت خداوند بر شما باد.مرا پاسخ دهید و جواب نیکو در میان آرید.پیش از همه، افراد قبیله بنى حنظله بانک برداشتند و گفتند: اى ابا خالد، ما تیرهاى خود را در کمان نهاده‏ایم و رزم آوران قبیله تو و سواران عشیره تو هستیم.چنانچه ما را از کمان بگشایى بر نشان زنیم و اگر بر نبرد و قتال فرمایى نصرت کنیم.چون به دریاى آتش زنى واپس نمانیم و اگر که سیلاب بلا بر تو روى کند روى نگردانیم .با شمشیرهاى خود به یارى تو مى‏شتابیم و جان و تن را در پیش تو سپر سازیم و به فرمان تو فدا مى‏شویم.آنگاه افراد قبیله بنى سعد بن یزید پیش آمدند و ندا دادند که اى ابا خالد، ما هیچ چیز را زشت‏تر و بدتر از مخالفت تو ندانیم، و خارج از فرمان تو گام نزنیم .صخر بن قیس ما را وادار ساخت که از شرکت در نبرد جمل بازمانیم و ما رأى او را پسندیدیم و از وى پیروى کردیم.اکنون ما را فرصت ده تا با یکدیگر به مشاوره پردازیم.آنگاه نظر خود را بازگو خواهیم کرد.

سپس بنو عامر بن تمیم آغاز سخن کردند و گفتند: اى ابا خالد ما از خاندان تو و فرزندان پدر تو و هم پیمان تو هستیم.ما از چیزى که تو را به خشم آورد خوشنود نخواهیم بود.هرگز در جایى که میل تو نباشد اقامت نمى‏کنیم و دعوت تو را اجابت خواهیم کرد.دستور تو را به کار بندیم و فرمان تو را اطاعت کنیم.

ابو خالد گفت: اى بنى سعد، به خدا سوگند چنانچه گفتار شما با کردار شما راست آید خداوند همواره شما را محفوظ دارد و در پناه نصرت خود یارى فرماید.

همین که یزید بن مسعود تمیمى به نظریات آن جماعت آگاه شد نامه‏اى براى امام حسین ع ارسال داشت به این شرح: نامه شما را ملاحظه کردم و از مضمون آن آگاه شدم و اطلاع یافتم که مرا به اطاعت از خود و به یارى خویش فراخوانده‏اى.به راستى که خداوند هرگز جهان را از انسانى که اعمال نیک انجام مى‏دهد و یا مردم را به راه رشد و صلاح فرا مى‏خواند خالى نمى‏گذارد، و شما حجت خدا بر خلق، و امانت پروردگار در روى زمین، و شاخه‏هاى درخت زیتونه احمدیه هستید و ریشه آن درخت، پیامبر خداست.حال به فال نیک گیرید رهسپار دیار ما شوید، که من بنى تمیم را در خدمت تو فراخوانده‏ام و همان طور که شترى تشنه به آبگاه شایق است، آنان نیز به اطاعت از شما مشتاقند.افراد بنى سعد را چنان آماده ساختم که همگى در خدمت شما گردن نهند و در برابر شما خاضع و خاشع باشند و به زلال پند و نصیحت آنان را آلایش دادم و سستى را از قلوبشان پاک و صاف ساختم.

همین که نامه مزبور به حضرت حسین ع رسید فرمود: و خداوند تو را در روز دهشت و ترس در پناه خود محفوظ دارد و در روز تشنه کامى سیراب فرماید.

چون یزید بن مسعود خود را براى حرکت به خدمت امام ع آماده ساخت، به وى خبر رسید که آن حضرت به شهادت رسیده است از این رو به شدت در غم و اندوه فرو رفت و آه و ناله سرداد و از محرومیت حضور خود در رکاب امام به شدت افسوس خورد.

در اینجا این نکته قابل ملاحظه است که از سخنان افراد بنى حنظله و بنى عامد چنین برمى‏آید که آنان فرمان یزید بن مسعود را براى قیام پاسخ مثبت دادند.اما کمترین اشاره‏اى به این مطلب نکردند که قیام آنان براى نصرت و یارى حق بوده و هرگز نگفتند که حضرت حسین ع پیشواى حقى است که جهاد در رکاب او امرى واجب است.بلکه از مجموع گفته‏هاى آنها چنین برمى‏آید که تنها از یزید بن مسعود که رئیس قبیله آنان بوده فرمانبردارى کرده و منظور دیگرى نداشته‏اند .افسوس که اکثر مردم نیز چنین‏اند و حق را نمى‏شناسند.هر چند که گفته‏هاى یزید بن مسعود نشانگر آن است که خود به این امر واقف است که امام حسین ع بر حق، و قیام آن حضرت جهت دفاع از حق و یارى از دین بوده است.اما از گفته‏هاى افراد قبیله بنى حنظله و بنى عامر چنین برمى‏آید که بیم و ترس آنان را وادار ساخته که در برابر رئیس قبیله خود خضوع کنند .

اما احنف بن قیس، همان طور که قبلا نیز اشاره کردیم یکى از کسانى بود که امام حسین ع براى او نامه‏اى ارسال داشته بود.وى در پاسخ آن حضرت چنین نوشت: اما بعد، (فاصبر ان وعد الله حق و لا یستخفنک الذین لا یقنون) منظور احنف از ایراد این آیه مبارکه اشاره‏اى بوده است به بى وفایى اهالى کوفه که هرگز به وعده‏هاى سست آنان نمى‏توان امیدوار بود .

اما چون نامه امام حسین ع به منذر بن جارود رسید بیمناک شد که مبادا این نامه از نیرنگهاى عبید الله بن زیاد باشد و همى خواهد که اندیشه‏هاى مردم را بازداند و هر کس را به کیفر عمل خود رساند.از طرفى دختر منذر که نامش بحریه و همسر عبید الله بود، پس ناگزیر منذر آن نامه را با فرستاده آن حضرت به نزد ابن زیاد آورد.همین که ابن زیاد نامه را خواند، فرستاده امام را دستگیر کرد و به دار کشید.پس بر منبر رفت و مردم بصره را تهدید کرد که از حکومت نافرمانى نکنند.آنگاه برادرش عثمان را جانشین خود ساخت و خود بصره را ترک کرد و رهسپار کوفه گشت.

******************************

**********************************************************

******************************

ابن زیاد در کوفه 

عبید الله بن زیاد که مسلم بن عمرو باهلى فرستاده یزید و شریک بن اعور حارثى با وى همراه بودند رهسپار کوفه شد.گویند همراهان او که تعداد آنها به پانصد مى‏رسید اندکى توقف کردند و دیرتر به راه افتادند.آنها چنین مى‏پنداشتند که ابن زیاد منتظر آنان گشته و امام حسین ع زودتر از وى به کوفه خواهد رسید.اما او بدون اعتنا به آنها خود حرکت کرد.همین که به نزدیکى شهر رسید اندکى درنگ کرد تا هوا تاریک شود و شب هنگام از راه نجف به کوفه وارد شد.دهان خود را با پارچه‏اى بسته بود و عمامه سیاهى بر سر داشت. لباس اهالى حجاز را بر تن کرده بود تا به این وسیله مردم او را به جاى امام حسین ع اشتباه بگیرند.چون مردم اطلاع یافته بودند که حسین بن على ع به طرف کوفه حرکت کرده است.از این رو مردم که در انتظار آن حضرت بودند با مشاهده عبید الله گمان کردند امام حسین است.پس زنى فریاد کرد : الله اکبر این فرزند رسول الله ص است.مردم به استقبال او مى‏رفتند.از میان جمعیت فریاد برآمد، جمعیت ما که چهل هزار نفر هستیم به یارى تو خواهیم شتافت.ابن زیاد به میان جمعیت رفت.مردم همه به وى سلام مى‏کردند و ورودش را به کوفه خوش آمد مى‏گفتند.ازدحام شدیدى میان انبوه مردم بر پا شد.ابن زیاد که احساس کرد، وى را به جاى حسین ع گرفته‏اند به شدت ناراحت شد.در این اثنا عبد الله بن مسلم باهلى که ازدحام مردم را دید فریاد برآورد به یکسو روید.این مرد امیر کوفه عبید الله بن زیاد است.ابن زیاد نقاب از روى خود برداشت و گفت: من عبید الله هستم.مردم به سرعت از گرد او پراکنده شدند و یکدیگر را لگد مى‏کردند .ابن زیاد برفت تا در تاریکى شب به قصر دار الاماره رسید.نعمان بن بشیر درهاى قصر را به روى او و همراهانش بست.یکى از همراهان عبید الله بانک زد که در را به روى او باز کنند.

نعمان که گمان مى‏کرد او حسین ع است، از بالاى قصر سرکشیده گفت: تو را به خدا سوگند دهم که از این قصر دور شو زیرا من امانتى که در دست دارم به تو نخواهم سپرد، و به جنگ با تو نیز نیازى نیست.عبید الله خاموش بود.آنگاه خود را نزدیک قصر ساخت.نعمان نیز از بالاى قصر به زیر آمد و دانست که وى ابن زیاد است.سپس در را گشود.ابن زیاد به سخن پرداخت و گفت: در را باز کن خدا کارت را نگشاید که شبت به درازا کشید.پس ابن زیاد و همراهانش وارد قصر شدند.اما از ورود مردم مانع گردید.مردم نیز بازگشتند و پراکنده شدند.ابن زیاد آن شب را در قصر دار الاماره به سر برد.همین که بامداد شد مردم را به نماز جماعت فراخواند .پس مردم گرد آمدند و ابن زیاد به سخن پرداخت و آنان را از نافرمانى بیم داد و گفت هر کس که فرمان وى را اطاعت کند به او پاداش نیک خواهد داد، و به آنان گفت: تنها وعده‏هاى شما کافى نیست بلکه صدق و راستى بسته به اعمال شماست.آنگاه از منبر به زیر آمد و دستور داد بزرگان شهر و سرشناسان را با شدت هر چه بیشتر دستگیر کنند، و خطاب به مردم گفت: نام هر یک از افراد ناشناس و هواخواهان یزید را که در میان شما هستند براى من بنویسید چنانچه شخصى از این دستور سرپیچى کند جان و مالش در امان نبوده و خون و مالش بر ما مباح خواهد بود و هر کس از سرشناسان هر محل که در میان مردم آشناى خود که دشمنان یزید را مى‏شناسد، از معرفى او خوددارى کند بر در خانه خود به دار آویخته خواهد شد.و از بیت المال نیز بى بهره خواهد بود.

همین که مسلم بن عقیل آمدن عبید الله را به کوفه دانست و سخنان تهدید آمیز وى را شنید از خانه مختار بیرون رفت و در تاریکى شب به خانه هانى بن عروه درآمد.پس یاران او دور از چشم مأمورین عبید الله به نزد او رفت و آمد مى‏کردند، و به یکدیگر سفارش مى‏کردند که جاى مسلم را به کسى نشان ندهند.پس عبید الله که از محل او بى اطلاع بود، با گماشتن مأمورانى به جستجوى او پرداخت.در این موقع شریک بن حارث همدانى که همراه عبید الله از بصره حرکت کرده بود، بیمار گشته و در خانه هانى اقامت کرده بود.از این رو شخصى را نزد هانى فرستاد به این نام که عبید الله تصمیم دارد به عیادت شریک برود.شریک که به خانه هانى آمده بود به مسلم گفت: از این فرصت استفاده، و به عبید الله حمله کن و او را به قتل برسان.اما هانى وى را از این امر بازداشت و همسر هانى نیز وى را سوگند داد که از این عمل خوددارى کند.بدین ترتیب ابن زیاد پس از ملاقات با شریک خانه هانى را ترک گفت و شریک نیز دیرى نپایید که به دنبال همان بیمارى از دنیا رفت.پس از چندى که عبید الله یاراى دستیابى به مسلم را پیدا نکرده بود، یکى از غلامان خود را که معقل نام داشت پیش خواند.و چهار هزار درهم به وى سپرد و به وى دستور داد که با نیرنگ و به هر طریق که مى‏داند خود را به یاران مسلم نزدیک و چنین وانمود کند که من از اهالى حمص، و از یاران مسلم هستم و جهت یارى او مبلغى پول در اختیار آنان گذارد.تا شاید به این وسیله بتواند بر مسلم دسترسى پیدا کند.پس معقل ابتدا خود را به مسلم بن عوسجه رسانید، و او را با گفتار خود فریب داد و همراه با او رهسپار خانه هانى گردید و مسلم بن عقیل را به وى نشان داد .بدین ترتیب از اوضاع مسلم بن عقیل و خانه هانى آگاه شد و اخبار را براى ابن زیاد گزارش کرد.

در این اثنا تعداد کسانى که با مسلم دست بیعت داده بودند به بیست و پنج هزار نفر مى‏رسیدند .از این رو مسلم بر آن شد که بر ضد حکومت قیام کند.اما هانى به وى گفت: در این امر شتاب مکن، زیرا هانى از ابن زیاد نسبت به جان خود بیم داشت.پس خود را بیمار نشان داده و از رفتن به مجلس او خوددارى کرد.ابن زیاد سه تن از یاران خویش را به نام محمد بن اشعث، حسان بن اسماء بن خارجه و عمرو بن حجاج زبیدى و دخترش که همسر هانى نیز بود، و رویحه نام داشت پیش خواند و از آنان پرسید، چرا هانى بن عروه به دیدن ما نیامد؟ آنها گفتند او بیمار است.ابن زیاد گفت: من شنیده‏ام که بهبودى یافته و روزها بر در خانه‏اش مى‏نشیند .پس به دیدار او بروید، و دستورش دهید حق ما را وانگذارد.زیرا من دوست ندارم فردى مانند او که از بزرگان عرب است حقش نزد من تباه گردد.پس این چند تن نزد هانى آمدند و به او گفتند: چرا به دیدن امیر نیامدى.او نام تو را برد و از تو جویا شد.هانى گفت: بیمارم .آنها گفتند: امیر شنیده است که سلامت هستى.آنگاه وى را سوگند دادند که همراه با آنان نزد ابن زیاد برود.وى نیز موافقت کرد و با آنان رهسپار قصر امیر شد.حسان بن اسماء از مخفى بودن مسلم در خانه هانى اطلاعى نداشت.اما محمد بن اشعث از ماجرا با خبر بود.همین که بر ابن زیاد وارد شد از وى پرسید: اى هانى، این کارها چیست که در خانه خود به زیان یزید و همه مسلمانان تهیه مى‏بینى؟ مسلم بن عقیل را به خانه خود مى‏برى و لشگر و سلاح جنگ در خانه‏هاى اطراف خود فراهم مى‏کنى و چنین مى‏پندارى که این کارها بر من پوشیده مى‏ماند؟

هانى گفت، من چنین کارى نکرده‏ام.اما عبید الله بى درنگ معقل را پیش خواند.هانى در این هنگام دانست که او جاسوس ابن زیاد بوده است.پس ساعتى سر به زیر افکند و دیگر نتوانست سخنى بگوید.سپس به خود آمده از وى عذرخواهى کرد و گفت: من مسلم را به خانه خود دعوت نکردم.بلکه او خود از من خواست به خانه‏ام درآید و من شرم کردم از پذیرفتن او مانع گردم و او را پناه دادم.و اکنون وى مهمان من است.چنانچه امیر موافقت کند به خانه مى‏روم و از وى مى‏خواهم که به محل دیگرى برود.ابن زیاد گفت به خدا قسم که دست از تو برندارم تا او را به نزد من حاضر گردانى.هانى گفت، به خدا سوگند هرگز چنین نخواهم کرد من میهمان خود را به دست تو دهم که او را به قتل رسانى؟ در این اثنا مسلم بن عمرو باهلى برخاست و هانى را به کنارى برد و با او به سخن پرداخت تا شاید بتواند هانى را قانع کند.اما هانى از این امر امتناع مى‏ورزید.ابن زیاد با شنیدن این سخنان به هانى گفت: به خدا سوگند، چنانچه در این وقت مسلم را حاضر نکنى فرمان دهم که سر از تنت جدا کنند.هانى پاسخ داد و گفت: چنانچه به این امر دست زنى در این هنگام، با شمشیرهاى برهنه اطراف خانه تو را محاصره خواهند کرد.هانى گمان مى‏کرد که قوم و قبیله‏اش با وى همراهى دارند و در حمایت از او کوتاهى نخواهند کرد.ابن زیاد گفت: مرا از شمشیرهاى کشیده مى‏ترسانى، و امر کرد که هانى را نزدیک آوردند.پس به آن چوب که در دست داشت بر روى او بسیار زد تا بینى وى شکست و خون بر جامه‏هاى او سرازیر شد و گوشت صورت او فروریخت تا آنجا که چوب شکست و هانى دلیرى کرد و دست به شمشیر یکى از یاران ابن زیاد برد و خواست آن شمشیر را بر ابن زیاد زند، اما آن مرد طرف دیگر شمشیر را گرفت و از این امر مانع شد.عبید الله که چنین دید بانگ بر غلامان زد که هانى را بگیرید.و بر زمین کشیده ببرید.غلامان او را بگرفتند و بر زمین کشیدند، و در حالى که ابن زیاد به وى گفت: خون تو بر من مباح گردیده دستور داد هانى را در یکى از اطاقهاى خانه خود زندانى کنند و مامورى نیز بر او گماشتند و در را بروى او بستند.حسان بن خارجه با مشاهده این حالت از جاى برخاست روى به ابن زیاد آورد و گفت: تو ما را امر کردى و ما این مرد را با حیله و نیرنگ نزد تو آوردیم.اکنون که نزد تو آمد این چنین با وى رفتار کردى.ابن زیاد از سخن او در غضب شد و امر کرد بر سینه‏اش زدند و به ضرب مشت و سیلى او را نشانیدند.سپس محمد اشعث برخاست و گفت: امیر به ما مى‏آموزد ما بر آنچه را که مورد پسند امیر باشد خوشنودیم، چه به سود ما باشد و چه به زیان ما .

از سوى دیگر به عمرو بن حجاج خبر رسید که هانى کشته شده است.پس با قبیله مدحج حرکت کرد و قصر ابن زیاد را به محاصره درآورد.عبد الله با مشاهده این ماجرا به شریح قاضى گفت، به نزد هانى برو و با او دیدار کن.آنگاه مردم را خبر ده که او زنده است.پس شریح از نزد هانى بیرون شد و مردم را آگاه ساخت که هانى زنده است.همین که قبیله او بدانستند که او زنده است خداى را سپاس گفتند و پراکنده شدند.

بدین ترتیب مى‏بینیم که چگونه شخص ظالم و ستمکار به دست کسانى مانند محمد بن اشعث که خود حامى مردمان ستمکار، و فردى نابکار همانند شریح است، سمت قضاوت و داورى دارد، اما خود ریشه‏هاى ظلم را پى‏ریزى مى‏کند، و در نتیجه حق را زیر پا مى‏گذارد و ستم پیشه‏گان از قهر مردم به دور مى‏مانند.از یک سو شریح خود تظاهر به دین مى‏کند اما با فرمانروایان ستمکار همکارى مى‏نماید، چنان که گویى گرگى است در لباس میش.و از سوى دیگر مى‏بینیم که چگونه قبیله مذحج با گفتار شریح فریب خوردند و خود نیز جنبه احتیاط و دور اندیشى را رعایت نکردند.

ابن زیاد پس از آنکه هانى را دستگیر و زندانى کرد، از آن بیم داشت که مردم بر ضد او قیام کنند.از این رو از قصر بیرون آمد و در حالى که بزرگان مردم و پاسبانان و نزدیکانش نیز با او بودند به منبر رفت و با گفتارى کوتاه مردم را تهدید کرد و آنان را بر حذر داشت که مبادا به صف مخالفین او درآیند.

******************************

**********************************************************

******************************

قیام مسلم در کوفه 

مسلم که از اوضاع هانى بى اطلاع بود، یکى از یاران خود را به دار الاماره فرستاد.همین که دانست وى مورد ضرب و شتم قرار گرفته و زندانى شده است، به منادى خود گفت، شعار یا منصور امت (اى کسى که مردم به یارى او مى‏شتابند) در میان مردم سر دهد، و این شعارى بود که در مواقع جنگى به کار برده مى‏شد.دیرى نپایید که چهار هزار نفر در اطراف خانه هانى فراهم آمدند.مسعودى در کتاب مروج الذهب آورده است که ساعتى نگذشت که هیجده هزار مرد گرد او جمع شدند.مسلم به طرف قصر ابن زیاد حرکت کرد. عبید الله که از مسجد بازمى‏گشت مأمورین به وى اطلاع دادند که مسلم قیام کرده است.ابن زیاد بلافاصله خود را به داخل قصر رسانید و درها را بست و خود را در گوشه‏اى پنهان داشت، مسلم قبل از هر چیز در جمع آورى مردم بکوشید و آنان را همانند سپاهى منظم درآورد، و به آراستن آنان از چپ و راست پرداخت.و خود در میان آنان جاى گرفت.او همچنان به سوى قصر به راه افتاده بود و از مردم مى‏خواست که به یارى او بشتابند.دیرى نپایید که انبوه مردم در بازار و مسجد فراهم آمدند .کار بر ابن زیاد تنگ شد.پس ناگزیر کسى را فرستاد تا بزرگان مردم کوفه را فراخوانند.اما تعداد افرادى که نزد او آمدند بیش از پنجاه نفر نشد.سى نفر محافظین او و بیست نفر مردمان سرشناس کوفه و نزدیکان او بودند.

ابن زیاد با آنها که در قصر بودند که از بالا سر مى‏کشیدند و لشگر مسلم را زیر نظر داشتند یاران مسلم به سوى آنها که در قصر بودند سنگ پرتاب مى‏کردند و آنان را دشنام مى‏گفتند و مادر و پدرش را به باد ناسزا مى‏گرفتند.پس ابن زیاد کثیر بن شهاب را فراخواند و به او دستور داد به همراه آن دسته از قبیله مذحج که فرمانبردار او هستند بیرون رود و مردم را از یارى مسلم بن عقیل باز دارد و آنان را از جنگ بترساند.محمد بن اشعث را نیز مأمور ساخت با آن دسته از قبیله کنده و حضرموت که فرمان او را پیروى مى‏کردند به میان مردم بروند و آنان را از گرد مسلم پراکنده سازند، و پرچم امان براى پناهندگان ترتیب دهد، و براى عده‏اى از اشرار مانند همین دستور را صادر کرد.و بقیه سران و مردم کوفه را نزد خود نگه داشت.زیرا که شماره مردمى که با او در قصر بودند اندک بود.بدین جهت به شدت در هراس بود، مردم که در اطراف مسلم بودند و هر آن بر تعدادشان افزوده مى‏شد تا شامگاه درنگ کردند، و هر چه مى‏گذشت کار بر آنان سخت‏تر مى‏شد.عبید الله به عده‏اى از اشراف که با وى بودند گفت که به میان مردم بروند و به آنان وعده امتیازات و بخشش بسیارى را بدهند، و آنها را که از فرمان وى سرپیچى کنند از محرومیت و عقوبت بترسانند.کثیر بن شهاب در این باره بسیار سخن گفت، و آنان را از خطر ورود لشگر از شام بیم داد.مردم نیز همین که این سخنان را شنیدند به تدریج پراکنده شدند و راه خانه‏هاى خود را پیش گرفتند.بسیارى از زنان نزد فرزند و برادر خود آمدند و از آنان خواستند که به خانه برگردند و به ایشان گفتند: این جماعت که در اینجا هستند مسلم را کافى است.از یک سو مردانى بودند که دست فرزند و یا برادر خود را مى‏گرفتند و به وى مى‏گفتند: چنانچه فردا مردم شام برسند، شما در جنگ با آنان چگونه رفتار خواهید کرد؟ پس مردم همچنان پراکنده مى‏شدند تا آنکه تعداد یاران مسلم به پانصد نفر کاهش یافت.همین که تاریکى شب فرا رسید باز هم تعداد دیگرى متفرق شدند، تا آنجا که مسلم پس از خواندن نماز مغرب تنها سى نفر بیشتر را در آنجا مشاهده نکرد.هنوز به در مسجد نرسیده بود که دید زیاده از ده نفر با وى همراه نیستند، و چون پاى از در بیرون نهاد، یکه و تنها شد و هیچ کس با او نبود.این ماجرا نشان مى‏دهد که مسلم بن عقیل رضوان الله علیه، هرگز در این امر کوتاهى نکرد، و سعى و تلاش بسیارى به کار برد تا جنبه تدبیر و دور اندیشى را از دست ندهد.اما بى‏وفایى مردمان کوفه باعث شد که با شکست روبرو گردد.بدین ترتیب مسلم حیران و سرگردان در کوچه‏هاى کوفه به راه افتاد و نمى‏دانست که به کجا برود، تا گذرش به خانه زنى به نام طوعه افتاد که پسرى به نام بلال داشت و با دیگر مردم با مسلم همراه شده بود، و مادرش بر در خانه چشم به راه بلال ایستاده بود.پس مسلم به آن زن سلام کرد و او نیز جواب سلام وى را گفت: مسلم از او آب خواست. طوعه به وى آب داد.مسلم همانجا نشست.آن زن به داخل خانه رفت.دیرى نپایید که برگشت و مرد را دید که همچنان نشسته است.به وى گفت: اى بنده خدا، آیا آب نخوردى؟ مرد گفت، چرا، زن گفت، پس به خانه‏ات برو.مسلم پاسخى نداد.آن زن دوباره سخن خود را تکرار کرد .باز هم مسلم پاسخى نداد.بار سوم آن زن گفت، سبحان الله اى بنده خدا برخیز.خداوند تو را تندرستى دهد.به خانه خودت بازگرد، زیرا که نشستن تو در اینجا شایسته نیست و من هرگز خوشنود نیستم.مسلم برخاست و گفت: اى زن، من در این شهر، خانه و فامیلى ندارم.آیا ممکن است مرا پناه دهى؟ امیدوارم که به زودى احسان تو را جبران کنم.زن از او پرسید، تو کیستى؟ وى گفت، من مسلم بن عقیل هستم.زن که وى را شناخت، او را به داخل خانه برد.پس اتاقى غیر از اتاق خودش به او داد و آنجا را براى او فرش کرد و غذا براى او آورد.اما مسلم از خوردن غذا خوددارى کرد.دیرى نپایید که بلال به خانه آمد.وقتى مشاهده کرد که مادرش به اطاق دیگر رفت و آمد مى‏کند، به این فکر افتاد که امر فوق العاده‏اى رخ داده است.او همچنان در این اندیشه بود تا سرانجام مادرش ماجراى ورود مسلم به خانه را به وى اطلاع داد.همین که عبید الله دریافت که در اطراف قصر سکوت برقرار شده، دانست که مردم از گرد مسلم پراکنده شده‏اند.به اطرافیان خود گفت: بنگرید آیا کسى را مى‏بینید؟ آنان از بالاى قصر سرکشیدند و کسى را ندیدند.پس از بالاى بام به مسجد آمدند.تخته‏هاى سقف را کشیدند و با شعله‏هاى آتش که در دست داشتند اطراف قصر را نگاه کردند.همین که عبید الله از متفرق شدن مردم اطمینان یافت به مسجد درآمد و گفت: اعلام کنند، از میان سربازان و سرشناسان و بزرگان شهر و جنگجویان هر کس نماز شام را در مسجد نخواند خونش به گردن خود اوست و مجازات خواهد شد.دیرى نپایید که انبوه جمعیت فراهم آمدند.پس نماز را خواند و در محافظت سربازان خود بر منبر بالا رفت و گفت: (مسلم بن عقیل سفیه نادان در ایجاد اختلاف و دودستگى چنان کرد که دیدید.او از ذمه خدا برى است و جان و مالش مباح است.هر کس که مسلم در خانه او پیدا شود و هر کس او را نزد ما آورد پول خون او را به او خواهیم پرداخت.اى بندگان از خدا بترسید و بر خود راه عقوبت را نگشایید.پس رو کرد به حصین بن تمیم که رئیس محافظین او بود و گفت: اى حصین مادرت به عزایت بنشیند.باید از کوچه‏هاى شهر مراقبت کنى، تا مسلم از این شهر به در نرود و او را نزد من بیاورى، زیرا من تو را بر تمام خانه‏هاى مردم کوفه مسلط کردم، و ریاست پاسبانان با توست.آنگاه ابن زیاد به قصر خویش رفت.در مجلس خویش نشست و اجازه ورود به مردم داد.گروه مردم به دیدن او مى‏آمدند.همین که محمد بن اشعث از در وارد شد، ابن زیاد با شادى رو کرد به او و گفت: آفرین بر کسى که در دوستى با ما وفادار بوده و از دشمنى با ما دورى کرده است.پس او را در کنار خود نشانید.چون صبح شد بلال پسر آن پیر زن به نزد عبد الرحمن پسر محمد بن اشعث آمد و از محل مسلم بن عقیل که همان خانه خودشان بود او را آگاه ساخت.باید دانست که بلال فرزند طوعه با اولاد محمد بن اشعث ارتباط خویشاوندى داشت.بدین ترتیب که طوعه از کنیزان اشعث بن قیس بود و از او نیز فرزند داشت.وقتى اشعث وى را آزاد کرد، اسید حضرمى او را به ازدواج خود درآورد و از او بلال به دنیا آمد.از این رو همین که عبد الرحمن پدر بلال به محل اقامت مسلم واقف گردید، بلافاصله به طرف قصر آمد و این ماجرا را به اطلاع پدرش رسانید.عبید الله نزدیک محمد بن اشعث نشسته بود.با شنیدن این خبر با شتاب هفتاد نفر از یاران خود را همراه او به طرف جایگاه مسلم فرستاد.آنان به راه افتادند تا بدان خانه که مسلم در آن جاى داشت رسیدند.همین که مسلم صداى سم اسبان و سر و صداى مردان را شنید دانست که براى دستگیرى او آمده‏اند.پس با شمشیر خویش بر آنان حمله برد.آنها به خانه ریختند.مسلم کار را بر ایشان سخت گرفت و با شمشیر همچنان آنان را بزد تا از خانه بیرونشان کرد.بار دیگر به آن جناب هجوم بردند و او نیز با شدت بر آنان حمله کرد، تا آنجا که مسلم تعداد بسیارى از آنان را به هلاکت رسانید و بین او و بکر بن حمران جنگ در گرفت.پس بکر شمشیرى به دهان مسلم وارد آورد که لب بالاى او را شکافت و به لب پایین رسید و دندان پیشین او را از جاى کند.مسلم نیز ضربه‏اى سخت بر او زد و در پى آن شمشیرى بر گردنش وارد آورد چنان که نزدیک بود تا درون او را بشکافد.همین که آنها این دلاوریها را دیدند به بالاى بامها رفتند و سنگ به سویش پرتاب کردند و دسته‏هاى چوب را آتش زده بر سرش ریختند.مسلم با مشاهده این جریان به خود گفت: آیا این هیاهو و بلوا همه براى کشتن مسلم بن عقیل است؟ و ادامه داده گفت: حال که چنین است، پس اى نفس به ناچار به سوى مرگ بشتاب.مسلم با گفتن این سخن از خانه بیرون آمد.با شمشیر برهنه بر دشمن مى‏تاخت.در این اثنا محمد بن اشعث رو کرد به او گفت: تو در امان هستى.اما او همچنان بر دشمن حمله مى‏برد و اشعار زیر را مى‏خواند :

اقسمت لا اقتل الاحرا

و ان رأیت الموت شیئا نکرا

اخاف ان اکذب او اغرا

او اخلط البارد سخنا مرا

رد شعاع الشمس فاستقرا

کل امرئ یوما ملاق شرا

اضربکم و لا اخاف ضرا

محمد بن اشعث رو کرد به او و گفت: ما تو را فریب نمى‏دهیم و دروغ نخواهیم گفت.

در اثر پرتاب سنگ و جراحتهاى بسیار از سوى دشمن، ضعف و ناتوانى بر مسلم غالب گردید چنان که توانایى جنگ نداشت.پس اندکى به دیوار تکیه داد.ابن اشعث بار دیگر گفتار خود را تکرار کرد و به وى امان داد.برخى گویند: مسلم در اثر جراحات بسیارى که دشمن بر وى وارد کرده بود، یاراى حرکت را از دست داد، و مردى از پشت نیزه‏اى بر او بزد و او را بر زمین انداخت .پس دشمن بر وى هجوم بردند و او را دستگیر کردند، و بر استرى نشاندند و محمد بن اشعث شمشیر و سلاح او را گرفت.یکى از شعرا در هجو محمد بن اشعث چنین مى‏گوید:

و ترکت عمک ان تقاتل دونه

فشلا و لو لا انت کان منیعا

و قتلت وافد آل بیت محمد

و سلبت اسیافا له و دروعا

مسلم در آن حال از حیات خود مأیوس شد و اشک از چشمانش سرازیر گشت و در حالى که مى‏گریست در پاسخ یکى از افرادى که به وى گفت، گریه تو براى چیست؟ گفت: گریه من براى خودم نیست، و در پاسخ آن کس که به وى گفت: آن مقصد بزرگى که در نظر دارى، این آزارها در تحصیل آن بسیار نیست، وى گفت: به خدا سوگند من هرگز براى خود نمى‏گریم و در کشته شدن هراسى بر من نیست هر چند که دوست ندارم جان خود را بیهوده تلف کرده باشم.بلکه گریه من بر خاندان من است که روى به این جانب آورده‏اند.

آرى گریه من براى حسین و اهل بیت اوست که اینک به طرف کوفه حرکت کرده‏اند.پس متوجه پسر اشعث گردیده گفت: آیا مى‏توانى یک کار خیرى انجام دهى؟ زیرا من چنین مى‏بینم که امام حسین با خاندانش ترک دیار کرده و امروز یا فردا به سوى شما حرکت خواهد کرد، از این رو از تو مى‏خواهم کسى را نزد او بفرستى که از زبان من به او بگوید که پسر عمویت مسلم بن عقیل مى‏گوید که مسلم در دست مردم کوفه گرفتار شده و چنین مى‏بیند که تا شامگاه زنده نماند و به او بگوید پیغام فرستاده که پدر و مادرم فداى تو باد.با خاندانت از این سفر بازگرد.زیرا مردم کوفه تو را فریب مى‏دهند.زیرا که آنان همان یاران پدرت بودند که خود جهت دورى از ایشان آرزو مى‏کرد که مرگ او فرا رسد یا کشته شود.

در اینجا به این نکته بایستى اشاره کرد، که پسر اشعث هر چند که گفته بود: به خدا سوگند این کار را انجام خواهم داد، اما هرگز به عهد خود وفا نکرد.بدین ترتیب محمد بن اشعث مسلم بن عقیل را به قصر ابن زیاد برد.تشنگى بر آن جناب غلبه کرده بود.در کنار قصر، مسلم بن عمرو باهلى پدر قتیبه که والى خراسان بود و ظرف آبى سرد در دست داشت توجه او را جلب کرد.پس از وى خواست جرعه آبى به او بدهد.مسلم بن عمرو گفت: مى‏بینى چقدر این آب سرد است.به خدا قطره‏اى از آن نخواهى نوشید تا حمیم جهنم را بنوشى و از نوشیدن او مانع گردید .مسلم بن عقیل گفت، واى بر تو.مادرت به عزایت بنشیند که تا این اندازه جفا پیشه و سنگدل هستى.اى پسر باهله، تو خود از نوشیدن حمیم جهنم و ماندن در آتش دوزخ از من سزاوارترى .عمرو بن حریث که در آنجا ایستاده بود بر حال مسلم رقت آورد.پس غلام خود را فرستاد کوزه آبى با قدحى آورد.سپس در آن آب ریخت و به مسلم داد.همین که خواست بیاشامد، دهانش پر از خون مى‏شد و نمى‏توانست آب را بیاشامد.یکبار و دو بار قدح را پر کرد.اما بار سوم که خواست آب را بنوشد دندانهاى پیشین آن جناب در قدح افتاد.پس گفت: سپاس خداى را، چنانچه این آب روزى من شده بود، بدون شک مى‏توانستم از آن بنوشم.در این اثنا فرستاده ابن زیاد از قصر بیرون آمد و دستور داد او را وارد قصر کنند.مسلم چون به قصر درآمد با این که ابن زیاد امیر بود بر وى سلام نکرد.یکى از پاسبانان گفت: بر امیر سلام کن مسلم گفت: واى بر تو ساکت باش.سوگند به خداى که او بر من امیر نیست.ابن زیاد رو کرد به او و گفت : خواه بر من سلام کنى یا نکنى، من تو را خواهم کشت.مسلم در پاسخ او گفت، تو مرا خواهى کشت، اما بدان که افرادى که به مراتب از تو پست‏تر و شرورتر بودند افرادى بهتر از مرا کشته‏اند.ابن زیاد گفت: اگر تو را نکشم، خداوند مرا بکشد، و من تو را آنچنان خواهم کشت که در اسلام هرگز سابقه نداشته باشد مسلم گفت، بدون شک در بدعت گذارى در اسلام تو از هر کس شایسته‏ترى.تو تنها کسى هستى که دست خود را به زشت‏ترین و پست‏ترین اعمال، یعنى مثله کردن، کشتن به ناحق، آلوده ساخته و از غصب حکومت خوددارى نکرده‏اى.در این حال ابن زیاد رو کرد به مسلم و گفت: اى کسى که به نفرین گرفتار شدى و میان افراد جدایى افکندى و پیوند مسلمین را از هم گسستى و فتنه برپا ساختى.اما مسلم وى را پاسخ داد و گفت: گفته‏هاى تو دروغ است. این معاویه و فرزندش یزید بودند که میان مسلمانان را بر هم زدند، و آن کس که فتنه و آشوب برپا ساخت تو و پدرت زیاد بن عبید بودید که او خود از بندگان بنى علاج از قبیله ثقیف بود.ابن زیاد گفت: اى پسر عقیل، آرام باش.تو بودى که رهسپار مردم کوفه گردیدى.افکار آنان را متفرق ساختى، اجتماع مردم را بر هم زدى و هماهنگى میان آنها را به اختلاف کشاندى.مسلم گفت: آمدن من به کوفه هرگز بدین منظور نبود.شما که حکومت را در دست داشتید مرتکب اعمال زشت و ناروا شدید، و امر به معروف و کارهاى نیک را از میان برداشتید .و بى آنکه مردم راضى باشند بر آنان حکومت کردید، و همانند پادشاهان ایران و روم با ایشان رفتار کردید.اما آمدن ما به میان ایشان بدان جهت بود که امر به معروف کنیم و آنان را از اعمال ناروا باز داریم و به حکم کتاب خدا و سنت پیامبر ص دعوت کنیم و در این امور شایستگى ما از هر کس بیشتر است.ابن زیاد که از سخنان مسلم به خشم آمده بود زبان به دشنام گشود، و على و حسن و حسین ع و عقیل را به باد ناسزا گرفت.باز هم مسلم وى را پاسخ داد و گفت: اى ابن زیاد بدان که تو و پدرت از هر کس سزاوارترید که مورد دشنام قرار گیرید .پس اى دشمن خدا هر چه خواهى انجام ده.سپس عبید الله گفت: او را بالاى بام قصر ببرید و گردنش را بزنید و بدنش را به زیر اندازید.همین که مسلم براى کشتن به راه افتاد همچنان به تسبیح و تکبیر مشغول بود و استغفار مى‏کرد و به رسول الله، درود مى‏فرستاد.بدین ترتیب سر از تنش جدا کردند و همراه با بدنش از بالا به زیر افکندند.آنگاه محمد بن اشعث برخاست و درباره هانى نزد ابن زیاد شفاعت کرد.اما نتیجه‏اى نگرفت.ابن زیاد پس از کشتن مسلم هانى را پیش خواند و دستور داد او را به بازار برند و گردنش را بزنند.پس در حالى که دستهاى او را بسته بودند فریاد مى‏زد، قبیله مذحج کجاست؟ پس چرا امروز به یارى من نمى‏آیند؟ آنگاه دست خود را کشیده و ریسمان را باز کرد و در پى وسیله‏اى بود که از خود دفاع کند سپس مأمورین بر سرش ریختند و محکم او را بستند.در این اثنا یکى از غلامهاى ترک ابن زیاد که رشید نام داشت ضربه‏اى بر او وارد ساخت و هانى را از پاى درآورد.

مسعودى گوید: هانى فریاد مى‏کرد، آل مراد کجا هستند.چون او رئیس و بزرگ این قبیله بود .گویند در آن وقت چهار هزار نفر زره‏پوش و هشت هزار نفر پیاده با هانى همراه بودند، و چنانچه هم پیمانان او از قبیله کنده و غیر آن دعوت او را مى‏پذیرفتند و به یاریش مى‏آمدند، تعداد لشگریانش به سى هزار زره پوش مى‏رسید.اما در آن روز همه آنان تن به خوارى و سستى دادند و وى را یارى نکردند.درباره هانى و مسلم و مصائبى که بر آنها وارد آمد شاعرى چنین گفته است:

اذا کنت لا تدرین ما الموت فانظرى

الى هانئ فی السوق و ابن عقیل

الى بطل قد هشم السیف وجهه

و آخر یهوى فی طمار قتیل

اصابهما فرخ البغی فاصبحا

احادیث من یسعى بکل سبیل

تری جسدا تدغیر الموت لونه

و نضح دم قد سال کل مسیل

فتى کان احیا من فتاة حییة

و اقطع من ذی شفرتین صقیل

ایرکب اسماء الهما لیج آمنا

و قد طلبته مذحج بذ حول

قیام مسلم در کوفه به روز سه شنبه هشتم ذى حجه که آن را یوم الترویه نیز مى‏گویند رخ داده است و روز شهادت آن بزرگوار را در روز عرفه یا چهارشنبه نهم ذى حجه نوشته‏اند.

******************************

**********************************************************

******************************

حرکت امام (ع) به طرف عراق 

ابن زیاد دستور داد پس از کشتن مسلم و هانى بدن آن دو را در محله کناسه به دار آویختند و فرمان داد که سر آنها را به نزد یزید بردند و بدین ترتیب ماجراى کشته شدن آنها را به اطلاع یزید رسانید.پس یزید بى‏درنگ پاسخ او را ارسال داشت و قهر و غلبه او را ستایش کرد.و در ضمن نامه‏اى براى ابن زیاد نوشت: شنیده‏ام حسین متوجه کوفه گردیده است.همه راهها را زیر نظر بگیر و جاسوسانى را بگمار و هر کس را که به وى بدگمان شده، با کمترین اتهامى دستگیر کن، و هر حادثه‏اى که روى داد به اطلاع من برسان.

باید دانست که یزید بن معاویه، عمرو بن سعید بن عاص را جهت فرمانروایى همراه با لشگرى عظیم از مدینه به مکه روانه ساخت و امور حج و سرپرستى کلیه حجاج را به وى واگذار کرد .

او که خود در اعمال حج با دیگران شرکت داشت یزید به وى توصیه کرده بود که حسین ع را مخفیانه دستگیر کند و چنانچه به این امر موفق نگردید با برپایى آشوب و جنگ به کشتن آن حضرت اقدام کند و چنانچه حسین ع آماده نبرد گردید با آن حضرت بجنگد.همین که روز هشتم ذى حجه فرا رسید عمرو بن سعید با سپاهى انبوه به مکه وارد شد.حسین بن على که از این امر آگاه شد مصمم گردید که به طرف عراق حرکت کند.و این در حالى بود که آن حضرت براى اعمال حج احرام بسته بود، و پیش از آن نیز نامه مسلم بن عقیل مبنى بر بیعت مردم کوفه به دست آن حضرت رسیده بود.از این رو بلافاصله اعمال طواف خانه و سعى بین صفا و مروه و عمل تقصیر را به جا آوردند.سپس از لباس احرام خارج گردیده و به نیت عمره مفرده اعمال خود را انجام دادند.زیرا که اتمام عمل حج براى آن حضرت امکان پذیر نبود، و بیم آن مى‏رفت که وى را دستگیر سازند.سرانجام امام حسین ع در روز سه‏شنبه و برخى گویند در روز چهارشنبه هشتم ذى حجه مکه را ترک کرد و دیگر حجاج در همان روز از مکه به طرف منى مى‏رفتند.هر چند که مسلم بن عقیل در همان روز به شهادت رسیده بود، اما هنوز این خبر به اطلاع امام نرسیده بود. همین که امام حسین ع از مکه بیرون شد تا راه عراق را در پیش گیرد خطاب به یاران خود سخنانى به این شرح ایراد فرمود: سپاس خداوند را که هر آنچه اراده فرماید به انجام خواهد رسید و همه نیروها از آن اوست.درود خدا بر رسول الله ص رضاى خدا همان رضاى ما اهل بیت پیامبر است.در آزمایشهاى خداوندى شکیبا باشید.امید است که توفیق صبر پیشگان نصیب ما گردد.

من پاره تن رسول الله ص هستم و پاره تن پیامبر هرگز از او جدا نخواهد ماند تا در بهشت مقدس به دیدار یکدیگر نایل آییم، و آن حضرت به وعده خویش وفا کند، و چشمانش به دیدار اهل بیت خویش روشن گردد.از میان شما آن کس که آماده جانبازى و فداکارى است و از ریختن خون خود در راه ما و دیدار با خدا خوشنود خواهد بود، با ما همراه شود.زیرا که من به خواست خداى تعالى فردا صبح حرکت خواهم کرد.همین که سخنان آن حضرت پایان یافت، ابو بکر عمر بن عبد الرحمن بن حارث بن هشام مخزومى نزد امام ع آمد و آن حضرت را از حرکت به سوى عراق منع کرد.پس امام در حالى که از همدردى با او خوشنود گردیده بود در پاسخ او گفت : خداوند تو را پاداش خیر دهد.من در این مورد سعى خواهم کرد.اما آنچه را که اراده خداوندى است انجام خواهد شد.آنگاه عبد الله بن عباس نیز به حضور امام آمد و او نیز حضرت را از خارج شدن از مکه به شدت منع کرد.امام حسین ع وى را نیز پاسخ داد و گفت: من از خداوند طلب خیر مى‏کنم و درباره امور آینده اندیشه خواهم کرد.ابن عباس بار دیگر به آن حضرت مراجعه کرد و باز هم امام را از رفتن به سوى عراق منع کرد، و گفت چنانچه گریزى نیست جز این که از مکه خارج شوید، پس بهتر است که رهسپار یمن گردید.امام ع در پاسخ او گفت : اى پسر عمو به خدا سوگند که من تو را اندرزگویى مهربان مى‏دانم.اما من در این مورد اندیشه بسیار کرده و تصمیم خود را گرفته و مسیر خود را انتخاب کرده‏ام.عبد الله بن عباس با شنیدن این سخنان حضرت را ترک کرد.در این اثنا ابن زبیر را ملاقات کرد در حالى که شعر زیر را مى‏خواند:

یا لک من قبرة بمعمر

خلا لک الجو فبیضی و اصفرى

و نقری ما شئت ان تنقری

هذا حسین خارج فابشرى

سومین نفر که با امام ع ملاقات کرد عبد الله بن زبیر بود.هر چند که او ابتدا پیشنهاد رفتن به سوى عراق را به آن حضرت داد، اما دیرى نپایید که گفته خود را تغییر داد و بیم آن داشت که مبادا مورد اتهام قرار گیرد.پس رو کرد به آن حضرت و گفت: چنانچه مایل باشید که در حجاز اقامت کنید ما هرگز با شما مخالفتى نخواهیم کرد.اما همین که از نزد امام برفت حسین ع فرمود: پسر زبیر بیش از هر کس دوست مى‏داشت و در این آرزو بود که من از حجاز خارج شوم.سپس عبد الله بن عمر نزد امام ع آمده و به وى پیشنهاد کرد که با اهل ضلال و مردمان گمراه از در سازش درآید و حضرت را از جنگ و کشته شدن بر حذر داشت.اما امام ع در پاسخ او گفت: اى ابا عبد الرحمن، آیا نمى‏دانى که یکى از مواردى که دنیاى پست و مردمان فرومایه آن را بخوبى نشان مى‏دهد کشتن یحیى بن زکریا بود.ماجرا از این قرار بود که سر یحیى بن زکریا را براى یکى از ستمکاران بنى اسرائیل به عنوان هدیه فرستادند.آیا نمى‏دانى که در هر روز قوم بنى اسرائیل بین طلوع فجر و طلوع آفتاب هفتاد پیغمبر را کشته و بى آنکه احساس ناراحتى از خود نشان دهند به بازار مى‏رفتند و به داد و ستد و تجارت خود مشغول مى‏شدند، چنان که گویى هیچ اتفاقى رخ نداده و به هیچ جنایتى دست نزده‏اند .و هر چند که خداوند به زودى اعمال نارواى آنان را کیفر نکرد، اما پس از چندى آنان را خوار و ذلیل ساخت و در برابر خون پاک پیامبران به انتقام رساند.امام ع در حالى که ابن عمر را ابا عبد الرحمن خطاب مى‏کرد به وى فرمود: از خدا بترس و در یارى با من کوتاهى مکن.

امام حسین ع به سخن خود ادامه داده و مى‏گفت: به خدا سوگند اگر در سوراخ جانورانى درنده به سر برم این مردم گمراه مرا رها نخواهند ساخت و این دون صفتان تا مرا به قتل نرسانند دست از من برنخواهند داشت.به خدا سوگند رفتار این جماعت ناسپاس با من به همان گونه است که قوم یهود در روز شنبه مرتکب شدند.مرا نیز مورد ظلم و ستم قرار خواهند داد.آنها هرگز آرام نخواهند شد تا این قلب تپنده را از من بگیرند.

اما بدان که در چنین موقع خداوند، افرادى را بر آنان مسلط خواهد ساخت که کمترین رحمى به دل ندارند و در خوارى و ذلت این مردم تا آنجا مى‏کوشند که تکه پارچه خون آلود نجس را هم بر آنها ترجیح مى‏دهند.

محمد بن حنفیه نیز در شبى که امام ع عازم بود که در بامداد آن مکه را ترک کند به خدمت آن حضرت آمد و عرض کرد، اى برادر، شما خوب مى‏دانید که چگونه اهل کوفه با پدر و برادر شما در رفتار خود ناجوانمردى کردند و مکر و حیله به کار بردند.من از آن بیم دارم که با شما نیز چنین کنند.پس چنانچه رأى شریفت قرار گیرد که در مکه بمانى که حرم خداست، عزیز و مکرم خواهى بود و کسى متعرض تو نخواهد شد.حضرت فرمود: اى برادر، من مى‏ترسم که یزید بن معاویه خون مرا در مکه بریزد، و به این وسیله حرمت این خانه محترم ضایع گردد .محمد بن حنفیه گفت: چنانچه از این جهت بیمناکى پس به طرف یمن یا بلاد دیگرى بروید که در آن نواحى براى شما احترام قائل هستند و کسى نمى‏تواند به شما آسیبى برساند.امام فرمود، در این مورد فکر خواهم کرد.صبح روز بعد امام همراه با کاروان خود کوچ کرد. محمد بن حنفیه از این امر اطلاع یافت.با شتاب آمد.حضرت حسین ع سوار بر شتر شده بود.زمام ناقه امام را گرفت و عرض کرد، مگر قرار نبود درباره درخواست من فکر کنید؟ چرا با عجله حرکت کردید؟ امام فرمود:

بعد از این که از تو جدا شدم، پیغمبر را در خواب دیدم.فرمود: اى حسین به سوى عراق بشتاب .خواست خداوند است که تو کشته گردى.محمد بن حنفیه گفت، انا لله و انا الیه راجعون.به امام گفت: پس چرا این بانوان را همراه خود مى‏برید؟ فرمود: خدا خواسته است که آنها را اسیر ببیند، پس به ناچار ابن حنفیه با برادر خود خداحافظى کرد و برفت.

عبد الله بن عمر با شنیدن این خبر به قصد دیدار با امام به راه افتاد و در یکى از منزلگاهها به حضور آن حضرت رسید.پس رو کرد به امام و گفت، اى فرزند رسول خدا به قصد کجا حرکت کرده‏اید؟ فرمود، به طرف عراق مى‏روم.گفت از شما تقاضا دارم از این سفر منصرف شوید و به حرم جد خود بازگردید.امام از این امر ابا فرمود.ابن عمر که امتناع آن حضرت را مشاهده کرد رو کرد به امام و گفت: اى ابا عبد الله، جایگاه بوسه رسول الله را به من نشان دهید.پس سه بار آن را بوسید، و در حالى که اشک از چشمانش جارى بود، گفت، اى ابا عبد الله، من در حالى با شما خداحافظى مى‏کنم که مى‏بینم سرانجام به شهادت خواهید رسید، و بدین ترتیب از آن حضرت جدا شد.همین که امام ع مکه را ترک کرد و کاروان آن حضرت به راه افتاد، عده‏اى از فرستادگان عمرو بن سعید بن عاص که از جانب یزید حکومت حجاز را داشت، تحت سرپرستى برادرش یحیى بن سعید مورد اعتراض قرار گرفت.امام که با عزمى راسخ راه خود را در پیش گرفته بود هرگز حاضر به بازگشت نشد و از این امر امتناع ورزید، و در نتیجه میان آنها درگیرى شدیدى به وجود آمد و یاران امام به شدت به مقابله با آنان برخواستند.زد و خورد میان آنها همچنان ادامه یافت.اما امام حسین ع بدون اعتنا به مأموران حکومتى راه خود را ادامه مى‏داد.سرانجام به عنوان اعتراض آن حضرت را مخاطب ساخته گفتند: اى حسین، آیا از خدا نمى‏ترسى؟ اجتماع مردم را رها کرده و میان این امت تفرقه ایجاد مى‏کنى؟ پس امام فرمود: هر کس پاداش عمل خود را خواهد دید.همان طور که شما از اعمال من دورى مى‏جویید، من هم هرگز از رفتار شما خوشنود نیستم و از کردار شما بیزارى مى‏جویم.

از على بن الحسین ع آمده است که گفت: موقعى که همراه با پدرم حسین بن على از مکه خارج شدیم کمتر اتفاق مى‏افتاد که وى در هر محل که منزل کرده و آنجا را ترک مى‏کرد نام یحیى بن زکریا و کشتن او را بر زبان جارى نسازد.

عمرو بن سعید حاکم مدینه به امر امام حسین ع نامه‏اى براى یزید ارسال داشت.یزید با خواندن نامه به یک بیت شعر تمثل جست:

فان لا تزر ارض العدو و تأته

یزرک عدو اویلو منک کاشح

بدین ترتیب کاروان امام ع به راه خود ادامه داد تا آنگاه که به منزل تنعیم رسید.در آنجا کاروانى را مشاهده کردند.این کاروان که انواع زینت و زیورهاى گران قیمت با خود داشت هدایایى بود که بحیر بن ریسان حاکم یمن براى یزید بن معاویه مى‏فرستاد.پس امام ع از رفتن کاروان مانع شد و هدایا را از آنها بگرفت و به صاحبان شتر فرمود: هر یک از شما که مایل باشد همراه با ما به عراق برویم کرایه او را پرداخته و با او نیکى رفتار خواهیم کرد، و هر کس مى‏خواهد در راه از ما جدا شود به هر اندازه که همراه ما باشد به همان اندازه کرایه او را مى‏پردازیم.پس گروهى از آنان با آن حضرت به راه افتادند.و عده‏اى نیز از رفتن خوددارى کردند، و هر کس که از آنها جدا شد امام ع حق او را اعطا کرد، و آن که با حضرت همراه مى‏شد کرایه و لباس نیز از امام مى‏گرفت.

در اینجا به این نکته بایستى اشاره کرد که چگونه بود که امام ع به این امر اقدام کرد؟ در پاسخ باید گفت: این هدایا از اموال مسلمین بود و پیشوا و مرجع امور مسلمین حسین بن على ع بود که مى‏بایست در اختیار وى قرار گیرد، و یزید هرگز شایسته خلافت نبود تا بتواند بر اموال مسلمین دست یابد.

امام ع همچنان به راه خود ادامه مى‏داد تا به منزلگاه صفاح رسید.در این محل بود که فرزدق شاعر عرب با آن حضرت دیدار کرد.سبط ابن جوزى در کتاب تذکرة الخواص محل ملاقات او را با امام منزلگاه ببستان بنى عامر آورده است.فرزدق داستان ملاقات خود را با امام ع تعریف کرده مى‏گوید: چنین افتاد که در سال شصت هجرى به همراه مادرم جهت انجام مراسم حج به مکه مى‏رفتم.پس همچنان که مهار شتر او را به دست داشتم، در حرم وارد شدم.در این اثنا حسین بن على ع را دیدار کردم که با شمشیر و سلاح از مکه بیرون مى‏رود.پرسیدم این کاروان از کیست؟ گفتند از حسین بن على است.پس به نزد آن حضرت آمده پس از سلام عرض کردم.خداوند خواسته که آرزویت را برآورده سازد.پدر و مادرم به فدایت اى فرزند رسول خدا، چه چیز تو را به شتاب واداشت که از انجام حج دست بازدارى؟

فرمود، اگر شتاب نمى‏کردم، گرفتار مى‏شدم آنگاه فرمود، تو کیستى؟ .گفتم، مردى از عرب هستم.به خدا سوگند، از خصوصیات من بیش از این از من نپرسیدند.سپس از حال مردم از من جویا شدند، پاسخ گفتم: از مرد آگاهى پرسیدید، اکنون دلهاى مردم با شماست، و شمشیر آنها بر زیان شماست.قضا و سرنوشت را خداوند تعیین مى‏کند و آنچه را بخواهد انجام شدنى است .فرمود: راست گفتى، کارها به دست خداست، و او که پروردگار ماست، هر روزى در کارى است .پس چنانچه قضاى الهى بر طبق دلخواه ما باشد، بدان خوشنودیم، پس خداى را بر نعمتهایش سپاس گوییم و او خود نیروى شکر گزاریش را عنایت کند و چنانچه قضاى خداوندى بر وفق امید ما نبود آن کس که نیتش حق بوده و پرهیزگار باشد از مرز حقیقت دور نشده است.

من به امام گفتم: چنین است.خداوند شما را به آنچه دوست دارى برساند، و از آنچه دورى مى‏جویید مصون دارد.سپس درباره نذر و مناسک حج از آن حضرت سؤالاتى کردم.امام پاسخ گفت و مرا آگاه کرد.آنگاه اسب خود را به راه انداخت و فرمود: درود بر تو و از یکدیگر جدا شدیم.

عبد الله بن جعفر نیز پس از شنیدن خروج امام از مکه دو فرزند خود، عون و محمد را نزد آن حضرت فرستاد و نامه‏اى به وسیله آن دو براى امام ارسال داشت.نامه مزبور به این شرح بود: من شما را به خدا سوگند دهم که از این سفر بازگردى.از آن بیم دارم که در این راه جان خود را از دست بدهى.که در این صورت نور زمین خاموش خواهد شد.زیرا که تو چراغ فروزان راه یافتگان هستى.عبد الله پس از ارسال این نامه خود به نزد عمرو بن سعید امیر مدینه رفت و از او درخواست کرد امان نامه‏اى براى حسین ع بفرستد و به او اطمینان دهد که به نیکى و احسان با او رفتار کند.عمرو بن سعید این امر را پذیرفت و نامه‏اى نوشت و به وسیله برادر خود یحیى بن سعید فرستاد.پس یحیى و عبد الله بن جعفر به خدمت آن حضرت رسیدند و در بازگشت امام از این سفر کوشش بسیار کردند.اما امام ع به آن دو فرمود: من رسول خدا ص را در خواب دیدم، و مرا به آنچه را که به دنبال آن مى‏روم دستور فرمود.آن دو گفتند، آن خواب چه بوده؟ فرمود آن را تا کنون براى کسى نگفته و بعد از این نیز نخواهم گفت تا پروردگار عز و جل را دیدار کنم.پس همین که عبد الله بن جعفر از بازگشت او ناامید شد به دو فرزند خویش، عون و محمد دستور داد، ملازم آن حضرت باشند و در رکاب او به جهاد بپردازند، و خود به مکه بازگشت.

کاروان امام حسین ع بى آنکه به امر دیگرى بیندیشد به سرعت به سوى عراق پیش مى‏رفت تا به سرزمین، عقیق، وارد شد، و در قسمت ذات عرق اقامت کرد.در این محل بود که فردى از طایفه بنى اسد که بشر بن غالب نام داشت و از عراق مى‏آمد به خدمت امام رسید، درباره اوضاع مردم عراق از او جویا شد.وى در پاسخ امام گفت: دلهاى مردم با شماست، اما شمشیرهاى آنها همراه با بنى امیه است.حسین بن على ع به همراهان خود فرمود: این برادر اسدى راست گفت .به راستى که هر کار با اراده خداوندى انجام خواهد شد، و حکم هر چیز به خواست و اراده اوست.

همین که امام ع به محل، حاجر، از بخشهاى ذات الرمه رسید، نامه‏اى براى عده‏اى از اهالى کوفه مانند سلیمان بن صرد خزاعى، مسیب بن نجیه، رفاعة بن شداد و چند نفر دیگر از آنها نوشت و این نامه را به وسیله قیس بن مسهر صیداوى به کوفه فرستاد و این در موقعى بود که از شهادت مسلم اطلاع نیافته بود.نامه امام به این شرح بود: بسم الله الرحمن الرحیم .نامه‏اى است از حسین بن على به برادران مؤمن و مسلمان خود.درود بر شما.حمد و سپاس به درگاه خداوندى که جز او خدایى نیست.اما بعد، نامه مسلم بن عقیل به من رسید.از این نامه که حاکى از نیک اندیشى و اتحاد شما بر یارى و نصرت ما و گرفتن حق از دست رفته ما بود اطلاع یافتم.از خداى مى‏خواهم که کار ما را نیک گرداند، و بهترین پاداش را به خاطر کردار نیکو به شما عطا فرماید.من در روز سه‏شنبه هشتم ذى حجه [روز ترویه‏] از مکه رهسپار دیار شما گردیدم.چون فرستاده من به نزد شما رسید در کار خود بشتابید، کوشش کنید و آماده باشید که من انشاء الله به زودى بر شما وارد مى‏شوم.درود و رحمت و برکات خداوند بر شما باد .در اینجا به این نکته بایستى اشاره کرد که مسلم بن عقیل بیست و هفت روز پیش از آنکه کشته شود نامه‏اى به آن حضرت نوشته بود.قیس بن مسهر که نامه حضرت را مى‏آورد رهسپار کوفه گردید.

همین که ابن زیاد از حرکت امام از مکه به سوى کوفه مطلع شد، حصین بن تمیم را که فرمانده لشگریان او بود، به مقابله با امام روانه ساخت.حصین با سپاه خود به راه افتاد تا به قادسیه رسید، و لشگریان را چنان منظم ساخت که فاصله میان خفان و قادسیه و قطقطانه تا جبل لعلع از افراد او خالى نباشد.با ورود قیس به قادسیه، حصین دستور داد وى را بازداشت و بازرسى کنند.اما قیس نامه را درآورد و آن را پاره کرد.حصین بن تمیم بى‏درنگ وى را به نزد ابن زیاد فرستاد.همین که ابن زیاد وى را مشاهده کرد، به او گفت، تو کیستى؟ وى پاسخ داد: من یکى از شیعیان امیر المؤمنین على بن ابى طالب و فرزندش حسین بن على هستم .وقتى علت پاره کردن نامه را از قیس جویا شد وى در پاسخ گفت: براى اینکه نخواستم بدانى که در این نامه چه نوشته شده است.باز از وى پرسید، نامه از چه کسى بود و براى چه کسى نوشته شده بود.گفت، نامه از حسین بن على بود که براى جماعتى از اهالى کوفه فرستاده بود، و من نام آنها را نمى‏دانم.در اینجا ابن زیاد در غضب شد و گفت، به خدا سوگند تو را آزاد نخواهم کرد، مگر اینکه اسامى آنها را براى من بگویى، و یا به منبر روى و به حسین بن على و پدر و برادرش ناسزا گویى، و گرنه تو را قطعه، قطعه خواهم کرد.قیس گفت نام آن جماعت را به تو نخواهم گفت، اما حاضرم به منبر روم و به حسین و پدر و برادرش دشنام دهم. (منظور او این بود که مطالب نامه امام حسین ع را براى مردم بیان کند). پس قیس بر فراز منبر رفت و حمد و ثناى خداى را به جا آورد و بر رسول خدا درود فرستاد، و براى على بن ابى طالب ع و حسن و حسین ع بسیار طلب رحمت کرد و عبید الله بن زیاد و پدرش و همه سرکشان بنى امیه را مورد لعن و نفرین قرار داد.سپس گفت: اى مردم، این شخص حسین بن على ع بهترین بندگان خدا، پسر فاطمه دخت رسول الله ص است و من فرستاده او به جانب شما هستم.او اکنون در منطقه حاجر اقامت دارد.پس او را بپذیرید و به سخن او پاسخ گویید.ابن زیاد دستور داد او را از بالاى قصر به زیر اندازند، و چون او را بینداختند در هم شکسته شد و از دنیا برفت.همین که این خبر به آگاهى امام حسین ع رسید گفت: «انا لله و انا الیه راجعون» و بى‏اختیار اشک از چشمانش جارى شد، و این آیه را تلاوت فرمود: (فمنهم من قضى نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا(

سپس گفت: خداوند پاداش او را بهشت قرار دهد.بارالها براى ما و شیعیان ما مقام والایى تعیین فرما و ما را با آنان در جایگاهى از رحمت خود قرار بده و پاداش بیکران خود را بر ما مقرر دار، که بر هر چیز بى‏نهایت توانایى.

حسین ع از منزل حاجر به راه افتاد تا به آبى از آبهاى عرب رسید.در آنجا عبد الله بن مطیع عدوى را دید که در کنار آن آب فرود آمده بود.همین که حسین ع را دید به نزد آن حضرت رفت و گفت، اى پسر رسول خدا، پدر و مادرم به فدایت.چه چیز تو را به این سرزمین کشانده است؟ حسین ع فرمود: همانطور که مى‏دانى معاویه از این جهان رخت بربست.پس از مرگ او مردم عراق به من نوشتند و مرا به سوى خویش خواندند.عبد الله بن مطیع گفت: اى فرزند رسول الله، خداى را در نظر دار تا مبادا حرمت اسلام در معرض تلف قرار گیرد.تو را به خدا سوگند دهم که حرمت قریش و عرب از بین نرود.به خدا سوگند اگر آنچه را که در دست بنى امیه است (از خلافت) بخواهى، تو را خواهند کشت، و چنانچه تو را به قتل رسانند پس از تو از هیچ کس بیم و هراسى نخواهند داشت.به خدا سوگند امروزه حرمت اسلام و قریش و عرب به حرمت تو بستگى دارد.پس این کار را مکن و به کوفه مرو و خود را در برابر جنگ بنى امیه قرار مده.

در این گیر و دار به دستور عبید الله همه راهها را بسته بودند.بخصوص فاصله میان واقصه (که نام محلى است در راه مکه) تا شام و تا راه بصره همه را بستند تا کسى را یاراى ورود یا خروج نباشد.از این رو امام ع بى آنکه از این جریان اطلاعى داشته باشد به راه خویش مى‏رفت، تا آنگاه که با عده‏اى از عربها برخورد و از آنان سؤالاتى کرد.آنان گفتند: نه به خدا، سوگند ما خبرى نداریم.ما همین قدر مى‏دانیم که همه راهها را بسته‏اند و رفت و آمد براى ما امکان پذیر نیست.پس حضرت راه خود را در پیش گرفت و برفت.در آن سال زهیر بن قین بجلى که از طرفداران عثمان بود به حج رفته و در بازگشت از این سفر با کاروان امام حسین ع دیدار کرده بود.گروهى از افراد قبیله فزاره و بجیله گویند: آنگاه که ما از مکه بیرون آمدیم با زهیر بن قین بجلى همراه، و با کاروان حسین ع نیز هم سفر بودیم و چیزى نزد ما ناگوارتر از این نبود که در محلى با او هم منزل شویم.امام همچنان به راه خود ادامه داد و سرانجام در جایى فرود آمد که ما نیز ناگزیر در همان جا اقامت کردیم .پس حسین ع در یک سو فرود آمد و ما نیز در سویى دیگر نشستیم.در این میان که به خوردن غذا مشغول بودیم، ناگاه مردى از جانب حسین ع نزد ما آمد و سلام کرد.سپس بر ما وارد شد و رو کرد به زهیر بن قین و گفت: ابا عبد الله الحسین مرا به سوى تو فرستاده و از تو دعوت کرده است که به نزد او بروى.پس هر که با ما نشسته بود، آنچه در دست داشت انداخت و خموش نشستیم و چنان بى حرکت بودیم که گویى پرنده‏اى بر سر ماست، زیرا رفتن زهیر به خدمت امام براى ما بسیار ناگوار بود.ابو محنف مى‏گوید: دلهم دختر عمرو، که همسر زهیر بود تعریف کرده گوید: من به زهیر گفتم، آیا فرزند رسول خدا به سوى تو مى‏فرستد و تو از رفتن امتناع مى‏ورزى؟ سبحان الله، بهتر نیست که به خدمتش بروى و سخنش را بشنوى و سپس بازگردى؟ زهیر بن قین بى آنکه از این امر خوشنود باشد به نزد آن حضرت رفت.دیرى نپایید که با شادى و چهره‏اى درخشان بازگشت و دستور داد خیمه او را بکنند و بار سفر او را نزدیک امام حسین ع ببرند.آنگاه به همسر خود گفت: از این پس تو را طلاق مى‏دهم آزادى.مى‏توانى نزد کسان خود بروى زیرا من دوست ندارم به سبب من گرفتار شوى.من تصمیم دارم که نزد امام حسین ع بروم و با دشمنانش به نبرد پردازم و جان خود را در راه او فدا کنم.سپس زهیر، مهر همسر خویش را پرداخت، و او را به یکى از عمو زاده‏هاى خود واگذاشت تا وى را به خانواده‏اش برساند.همسر زهیر برخاست و با چشمانى گریان با زهیر خداحافظى کرد و گفت: اى زهیر خداوند تو را پاداش خیر دهد.از تو مى‏خواهم که در روز قیامت نزد جد حسین بن على ع مرا یاد کنى، سپس زهیر رو کرد به همراهان خود و گفت: هر کس از شما مى‏خواهد پیروى من کند.در غیر این صورت این آخرین دیدار ما خواهد بود.من براى شما حدیثى بیان کنم، بدین ترتیب که ما در سرزمین، بلنجر، که یکى از بلاد خزر است، جنگ کردیم.خداوند پیروزى بهره ما کرد و غنایم بسیار نصیب ما گردید.از این رو شاد و خرسند بودیم.سلمان فارسى به ما گفت: هنگامى که آقاى جوانان آل محمد را درک کردید و در رکاب او به جنگ پرداختید، مى‏بایست از امروز که این همه غنایم به دست آوردید به مراتب شادتر باشید.اینک من با شما خداحافظى مى‏کنم .از آن پس زهیر همچنان در رکاب امام حسین ع به نبرد پرداخت تا همراه آن حضرت به شهادت رسید.

امام ع به راه خود ادامه داد تا آنگاه که کاروان آن حضرت به، خزیمیه، رسید.در آنجا یک شبانه روز اقامت کرد.سپس از آنجا نیز حرکت کرد، تا به سرمنزل ثعلبیه، وارد شد.

آن شب را در همان جا فرود آمد.همین که بامداد شد، مردى از اهالى کوفه که وى را ابا هره ازدى مى‏گفتند به نزد آن حضرت آمده، سلام کرد و گفت: اى فرزند رسول الله چه شد که از حرم خدا و حرم جد خود محمد ص خارج شدید؟ حسین بن على ع به وى گفت: واى بر تو اى ابا هره، بنى امیه مالم را گرفتند و هتک حرمتم کردند.صبر کردم، و چون خواستند خونم بریزند از آنها گریختم.به خدا سوگند این گروه ظالم و ستم پیشه مرا شهید خواهند کرد و خداوند لباس ذلت و خوارى بر ایشان خواهد پوشانید و شمشیر انتقام بر آنان خواهد کشید، و بر ایشان کسى را مسلط خواهد کرد که از قوم سبأ که زنى بر آنان فرمانروایى داشت به مراتب ذلیل‏تر و خوارتر خواهند شد.و آنان نیز همانند قوم سبأ خواهند شد. عبد الله بن سلیم و مفدى بن مشمعل که هر دو از طایفه بنى اسد بودند مى‏گویند: چون ما مراسم حج را به جاى آوردیم در این اندیشه بودیم که هر چه زودتر خود را به کاروان حسین ع برسانیم و بنگریم که سرانجام کارش به کجا خواهد کشید.از این رو با شترهاى خود با سرعت به راه ادامه دادیم تا در منزل زرود به آن حضرت رسیدیم.در آنجا مردى را از اهالى کوفه مشاهده کردیم.وى همین که چشمش به حسین ع افتاد مسیر خود را تغییر داد.امام ع ایستاد و گویى مى‏خواست وى را ببیند.چون مشاهده کرد که او راه خود را کج کرده رهایش ساخت و به راه افتاد.ما نیز به دنبال آن حضرت حرکت کردیم.پس یکى از افراد ما گفت، نزد این مرد برویم تا از اوضاع کوفه جویا شویم، زیرا که او از اخبار کوفه بخوبى آگاه است.از این رو نزد وى رفتیم و پرسیدیم: از کدام قبیله هستى؟ او گفت: از قبیله بنى اسد.گفتیم ما نیز از بنى اسد هستیم.از وى پرسیدیم که در کوفه چه خبر بود؟ وى پاسخ داد، من کوفه را ترک نکرده بودم که مشاهده کردم.مسلم بن عقیل و هانى بن عروه کشته شدند، و آن دو را در بازار بر زمین مى‏کشیدند.پس از آن ما برگشتیم تا به حسین ع رسیدیم و با او به راه افتادیم تا شامگاهى به منزل، ثعلبیه، فرود آمدیم.ما نیز به خدمت آن حضرت رسیده، گفتیم: رحمت خداوند بر شما باد.نزد ما خبرى است چنانچه بخواهى آشکارا و یا پنهانى آن را براى تو بازگو کنیم.حضرت نگاهى به ما و به اصحاب خود کرد، سپس فرمود: من چیزى از ایشان پنهان نکرده‏ام.به وى گفتیم، آیا در روز گذشته به هنگام غروب آفتاب آن مرد سوار را ملاحظه کردید؟ فرمود، آرى، و ادامه داده گفت: و من مى‏خواستم اوضاع و احوال را از او جویا شوم.گفتیم، به خدا سوگند ما به خاطر شما اخبارى را کسب کردیم و براى شما خواهیم گفت.او مردى بود از قبیله ما، خردمند، راستگو و دانا، او به ما خبر داد و گفت: هنوز از کوفه خارج نشده که خود دیده است که مسلم و هانى کشته شده‏اند، و پاى آن دو را گرفته بودند و بدن‏هاشان را در بازار مى‏کشیدند.حسین ع فرمود «انا لله و انا الیه راجعون» رحمت خدا بر ایشان باد، و این سخن را چند بار بر زبان جارى ساخت.پس ما به او عرض کردیم، ما تو را به خدا و به جان خود و خاندانت سوگند مى‏دهیم که از همین مکان بازگردى زیرا چنان که مى‏بینیم در کوفه کسى به یارى شما نخواهد آمد و پیروانى نخواهید داشت، بلکه از آن بیم داریم، که بر زیان شما قیام کنند.آن حضرت نگاهى به پسران عقیل کرد و پرسید: شما چه مى‏اندیشید؟ مسلم کشته شده است؟ آنان گفتند، به خدا ما بازنگردیم تا انتقام خون او را بگیریم یا همان طور که او به شهادت رسید ما نیز شربت شهادت نوشیم.حسین ع رو کرد به ما و فرمود: پس از اینها هرگز خبرى در زندگى نیست.ما از این سخن دانستیم که امام از تصمیم خود هرگز باز نخواهد گشت، و به سفر خود ادامه خواهد داد.پس، به او عرض کردیم، خداوند آنچه خیر است براى تو پیش آورد.فرمود، خداوند شما را رحمت کند.امام ع در اینجا به یاد مسلم بن عقیل گریست و به شدت اشک از دیدگانش سرازیر گشت.و در آنجا بماند.همین که سحرگاهان فرا رسید، به جوانان و غلامان خود فرمود، آب بسیار بردارید.آنان آب بسیارى کشیدند و همراه برداشتند.سپس از آنجا کوچ کردند، تا به منزلگاه زباله رسیدند.در آنجا به اطلاع آن حضرت رسید که عبد الله بن بقطر که برادر رضاعى امام بود به شهادت رسیده است.طبرى در کتاب خود آورده است: که حسین بن على، عبد الله بن بقطر را نزد مسلم بن عقیل فرستاده بود و این در موقعى بود که هنوز شهادت مسلم به اطلاع امام ع نرسیده بود.لشگریان حصین وى را دستگیر کردند و او را نزد ابن زیاد روانه ساختند.بعضى گویند حسین ع او را با مسلم فرستاده بود.همین که مسلم بى وفایى اهالى کوفه را مشاهده کرد، وى را نزد امام حسین ع فرستاد تا اوضاع دگرگون کوفه را به اطلاع امام برساند.در همین موقع بود که حصین وى را دستگیر کرد و نزد ابن زیاد فرستاد.ابن زیاد به وى گفت، بر بالاى قصر برود و دروغگوى پسر دروغگو را به باد ناسزا گیرد، و به وى گفت، پس از آن نظر خود را درباره تو خواهم گفت.بدین ترتیب، عبد الله بن بقطر بر فراز منبر رفت، و مژده ورود امام حسین ع را به کوفه براى مردم بازگو کرد و ابن زیاد و پدرش را مورد لعن و نفرین قرار داد.ابن زیاد دستور داد او را از بالاى قصر بر زمین انداختند.استخوانهایش شکسته شد، و تنها رمقى از حیات در او باقى بود.پس عبد الملک بن عمیر لخمى که قاضى کوفه بود نزد وى آمد و سرش را از تن جدا کرد.برخى وى را به باد اعتراض گرفتند.اما او گفت: من خواستم با این عمل زودتر آسوده گردد.

همین که این خبر به اطلاع حسین ع رسید، نامه‏اى بیرون آورد و براى مردم بخواند.به این شرح: (به نام خداى رحمان رحیم، اما بعد، خبر دهشت انگیزى به من رسیده و آن کشته شدن مسلم بن عقیل و هانى بن عروه و عبد الله بن بقطر است.شیعیان ما دست از یارى ما کشیده‏اند .هر کس از شما دوست دارد مى‏تواند بازگردد.هرگز بر او عهدى نیست و مورد سرزنش نخواهد بود.مردم یکباره از کنار او پراکنده شدند و از چپ و راست راه خود را در پیش گرفتند و برفتند.تا آنجا که همان عده از یارانش که از مدینه در رکاب او بودند و عده کمى که در میان راه به آن حضرت پیوسته بودند، بر جاى ماندند.و این هشدار امام ع بدان جهت بود که حضرت مى‏دانست این عده بسیار که دنبالش آمده‏اند پیروى آنان از امام بدین خاطر بوده که گمان کرده‏اند او به شهرى درخواهد آمد که مردم آن شهر مطیع فرمان او خواهند شد، و حضرت این امر را ناگوار مى‏دانست و خود مى‏خواست اینان بدانند به راهى که مى‏روند سرانجام آن چیست، و ندانسته به کارى اقدام نکنند.و نیز آن حضرت به این واقف بود که تنها کسانى که حاضرند جان خود را در رکاب او نثار کنند در اطراف او باقى خواهند ماند، و دیگران وى را رها خواهند کرد.به گفته بعضى از مورخین امام ع در منزلگاه زباله بود که به وى اطلاع دادند که مسلم و هانى کشته شده‏اند.در همین محل بود که فرزدق پس از بازگشت از سفر حج با آن حضرت ملاقات کرده پس از سلام رو کرد به امام و گفت: اى فرزند رسول الله، چگونه است که به اهالى کوفه اعتماد کرده‏اى، در صورتى که همین مردم کوفه بودند که مسلم و یار فداکار او را به قتل رساندند؟ در اینجا امام ع با اندوه فراوان اشک از دیدگانش جارى گردید.سپس گفت: درود و رحمت خدا بر مسلم باد.او در پناه رحمت و خوشنودى خدا قرار گرفت و به سوى الطاف الهى شتافت.آنچه را که لازم بود او انجام داد.اینک ما نیز بایستى وظایف خود را انجام دهیم.سپس امام ع به سرودن اشعارى به این شرح پرداخت:

لئن تکن الدنیا تعد نفیسة

فان ثواب الله اعلى و انبل

و ان تکن الابدان للموت انشئت

فقتل امرى‏ء بالسیف فی الله افضل

و ان تکن الارزاق قسما مقدرا

فقلة حرص المرء فی السعى اجمل

و ان تکن الاموال للترک جمعها

فما بال متروک به المرء یبخل

همین که وقت سحر شد امام ع به همراهان خود دستور داد آب بسیار بردارند، و به این ترتیب کاروان حضرت به راه خود ادامه داد تا از منزلگاه زباله گذشت و به دره عقبه رسید و در آنجا فرود آمد.در این اثنا مرد پیرى از بنى عکرمه که عموى لوذان بود با امام دیدار کرد .وى از آن حضرت پرسید به کجا مى‏روى؟ فرمود، کوفه مى‏روم.مرد پیر گفت، تو را سوگند به خدا مى‏دهم که بازگردى.به خدا سوگند رفتن به کوفه به این معنى است که به سوى سرنیزه و شمشیرهاى برنده گام برداشته‏اى و این مردمى که تو را دعوت کرده‏اند، چنانچه آماده بودند که با دشمن تو مبارزه و جنگ کنند.آنگاه بر ایشان وارد مى‏شدى نیکو بود.اما با این وضع که شما بیان مى‏کنى من هرگز رفتن شما را صلاح نمى‏بینم.حضرت فرمود: اى بنده خدا، چیزى بر من پوشیده نیست، اما آنچه را که اراده خداوندى است، انجام خواهد شد، و به سخن خود ادامه داده گفت: به خداى تعالى سوگند دست از من برندارند تا خون من بریزند، و چون چنین کردند، خداوند کسى را بر آنان مسلط سازد که آنان را زبون و خوار گرداند تا بدانجا که در میان ملتها از همه خوارتر شوند.

کاروان حسین بن على به راه خود ادامه داد.تا به منزل شراف رسید.شبى را هم در منزل شراف بسر بردند.چون سحرگاه شد، همچنان به جوانان دستور داد هر چه مى‏توانند آب همراه خود بردارند.بیش از آنچه که مورد احتیاج کاروان است! !

******************************

**********************************************************

******************************

 برخورد امام (ع) با حر بن یزید ریاحى 

شهید والا قدر عاشورا.حر از خاندانهاى معروف عراق و از رؤساى کوفیان بود.به درخواست ابن زیاد، براى مبارزه با حسین «ع» فراخوانده شد و به سرکردگى هزار سوار برگزیده گشت .گفته‏اند وقتى از دار الأماره کوفه، با مأموریت بستن راه بر امام حسین «ع» بیرون آمد، ندایى شنید که: اى حر! مژده باد تو را بهشت... در منزل «قصر بنى مقاتل» یا «شراف» ، راه را بر امام بست و مانع از حرکت آن حضرت به سوى کوفه شد.کاروان حسینى را همراهى کرد تا به کربلا رسیدند و امام در آنجا فرود آمد .حر وقتى فهمید کار جنگ با حسین بن على «ع» جدى است، صبح عاشورا به بهانه آب دادن اسب خویش، از اردوگاه عمر سعد جدا شد و به کاروان حسین «ع» و جبهه حق پیوست.توبه کنان کنار خیمه‏هاى امام آمد و اظهار پشیمانى کرد، سپس اذن میدان طلبید.این انتخاب شگفت و برگزیدن راه بهشت بر دوزخ، از حر، چهره‏اى دوست داشتنى و قهرمان ساخت.حر با اذن امام به میدان رفت و در خطابه‏اى مؤثر، سپاه کوفه را به خاطر جنگیدن با حسین «ع» توبیخ کرد.چیزى نمانده بود که سخنان او، گروهى از سربازان عمر سعد را تحت تأثیر قرار داده از جنگ با سید الشهدا منصرف سازد، که سپاه عمر سعد، او را هدف تیرها قرار داد.نزد امام بازگشت و پس از لحظاتى دوباره به میدان رفت و با رجز خوانى، به مبارزه پرداخت و پس از نبردى دلیرانه به شهادت رسید.رجز او چنین بود:

انى انا الحر و مأوى الضیف

اضرب فى اعناقکم بالسیف

عن خیر من حل بأرض الخیف

اضربکم و لا أرى من حیف

که حاکى از شجاعت او در شمشیر زنى در دفاع از سید الشهدا و حق دانستن این راه بود.حسین بن على «ع» بر بالین حر حضور یافت و خطاب به آن شهید، فرمود: تو همانگونه که مادرت نامت را «حر» گذاشته است، حر و آزاده‏اى، آزاد در دنیا و سعادتمند در آخرت! «انت الحر کما سمتک أمک، و انت الحر فى الدنیا و انت الحر فى الآخرة» و دست بر چهره‏اش کشید. امام حسین «ع» با دستمالى سر حر را بست.پس از عاشورا بنى تمیم او را در فاصله یک میلى از امام حسین «ع» دفن کردند، همانجا که قبر کنونى اوست، بیرون کربلا در جایى که در قدیم به آن «نواویس» مى‏گفته‏اند. نقل است شاه اسماعیل صفوى قبر حر را گشود و پیکرش را سالم یافت، چون خواست پارچه‏اى را که بر سرش بسته بود باز کند، خون جارى شد و دوباره آن را بستند، آنگاه بر قبرش قبه‏اى ساختند.

سرگذشتهاى مربوط به حر و نقش او در حادثه کربلا، از نخستین بر خوردش با کاروان سید الشهدا، سپس توبه‏اش و پیوستن به جبهه حق و شهادت در رکاب سالار شهیدان، در همه مقتلها و کتابهاى تاریخ عاشورا نگاشته شده است و توبه او شاخص‏ترین بخش نورانى زندگى اوست.

برخورد امام با حر(س)

در منزل زباله بشهادت عبدالله بن یقطر آگاه شد و در آنجا این حوادث جانگداز را به سمع یاران رسانید و آنانرا به بازگشت اجازت فرمود، گروه بسیارى از آنان بچپ و راست پراکنده شدند و جز معدودى از اهلبیت و اصحاب خاص بنزد او کس نماند، شب گذشت، بامداد از آنجا کوچ نمود و در مسیر راه بسپاهى برخوردند که حر بن یزید فرمانده آن بود و از پایگاه مرزى که ابن زیاد در کرانه فرات تنظیم کرده بود اعزام شده بودند، این سپاه مأمور ممانعت امام حسین از ورود بعراق بود، حضرت نماز ظهر را بهر دو سپاه امامت کرد و پس از نماز بسخن پرداخت و فرمود: اى مردم! من از سر خود به این دیار نیامده‏ام بلکه نامه‏هاى فراوانى که از سوى شما بمن رسید و مرا بدین سوى خواندید مرا به این سفر موظف ساخت چه در آن نامه‏ها چنین مرقوم آمده که ما امامى و پیشوائى نداریم بدین دیار بشتاب، باشد که خداوند بوجود تو ما را در راه حق گرد آورد.

حال اگر بدان قرار استوار و بدان عهد پایدارید فبها وگرنه به جاى خویش بازگردم. حر و لشکریان سکوت اختیار کرده چیزى نگفتند، و چون عصر شد حضرت نماز عصر ادا نمود و پس از نماز به این سخنان بپرداخت: اى مردم! اگر شما خداى را بنظر آرید و خشم او را بر خود خطر جدى دانید و بدانید که هر حق را مستحقى و هر راهى را رهبرى است، ما خاندان محمد (ص) بزمامدارى مسلمین از این مدعیان غاصب و ستمگران باطل که با روش ظالمانه خویش بگرده شما سوارند سزاوارتریم، و اگر پذیراى ما نبوده و بر این باشید که همچنان حق ما را نادیده بگیرید و اندیشه و تصمیمى جز آنچه که مضمون نامه‏ها و گفته پیکهاتان بوده دارید و افکارتان دگرگون گشته است ما به میهن خویش بازگشته شما را بحال خود گذاریم.

حر گفت: بخدا سوگند من از این نامه‏ها که تو مى‏گوئى خبرى و اطلاعى ندارم. حضرت به عقبة بن سمعان که غلام همسرش رباب بود فرمود: آن دو جعبه که محتوى نامه‏هاى کوفیان است بیاور . وى جعبه‏ها را حاضر نمود. حضرت نامه‏ها را به پیش حر پخش ساخت. حر گفت: من از آنان نیستم و ما مأموریم که شما را مراقب باشیم تا بکوفه بنزد عبیدالله زیاد رسانیم. حضرت فرمود: چنین نخواهد شد، و سخنانى میان ایشان رد و بدل گشت و بدین توافق کردند که حر نامه‏اى به ابن زیاد نویسد و از او اجازت گیرد که امام بموطن خویش بازگردد، ابن زیاد در پاسخ اجابت ننمود و دستور داد بر حسین سخت گیر و او را بنزد من حاضر ساز. امام امتناع نمود و از آنجا حرکت کرد و راهى بسمت غربى کوفه پیش گرفت، حر همچنان ملازم حضرت بود تا در محلى فرود آمد و در آنجا خطاب بیاران خطبه‏اى ایراد نمود که خلاصه‏اش این است : چنانکه مى‏بینید حادثه‏اى (عظیم( بما فرود آمده، اوضاع جهان دگرگون گشته و دنیا چهره زشتى نشان مى‏دهد و نیکیهایش پشت کرده و همچنان بدین وضع ادامه مى‏دهد... مگر نمى‏بینید که رشته حق از هم گسیخته و بازار باطل رایج شده؟ در چنین شرائطى سزاوار است که مؤمن پیرو حق در آرزوى لقاى پروردگار بوده و بسوى مرگ بشتابد که من مرگ را جز سعادت و زندگى با ستمگران را جز خوارى و ذلت نمى‏دانم.

اصحاب چون چنین سخنان از آن حضرت شنیدند همه بپا خاستند و هرآنچه شرط ادب بود ادا نموده آمادگى خویش را در فداکارى و جانبازى در راه آن پیشواى حق و عدالت اعلام داشتند.

حضرت از آنجا کوچ کرد و راه خود را بسمت عذیب و قادسیه به پیش برد و از قصر بنى مقاتل گذشت که در این حال فرمان ابن زیاد به حر رسید که بر حسین سخت گیر.

******************************

**********************************************************

******************************

 

ورود سپاه ابن سعد به کربلا 

ابن سعد با چهار هزار کس در فرداى روزى که حسین ع در کربلا فرود آمده بود یعنى روز سوم محرم بدین سرزمین وارد شد.ابن زیاد قبلا حکومت رى را به وى وعده داده و با او چهارهزار سرباز روانه کرده بود، که در جنگ دیلم وارد شود، اما همین که اطلاع یافت حسین ع بدانجا رسیده است، وى را به کربلا روانه ساخت، و به او گفت: وقتى از کار حسین فراغت یافتى به طرف رى حرکت کن.ابن سعد ابتدا به ابن زیاد گفت: مرا از این امر معذور دار.اما ابن زیاد گفت: در این صورت از حکومت رى معزول هستى.ابن سعد در اندیشه فرو رفت و از وى مهلت خواست .با یاران خود به مشورت پرداخت.آنها نیز وى را از این امر بر حذر داشتند.پس آن شب را همچنان در این فکر به سر برد و اشعارى مى‏خواند که همگى مى‏شنیدند:

دعانی عبید الله من دون قومه

الى خطة فیها خرجت لحینی

فو الله لا ادرى و انی لواقف

افکر فی امری على خطرین

ا أترک ملک الری و الری رغبة

ام ارجع مذموما بقتل حسین

و فی قتله النار التی لیس دونها

حجاب و ملک الری قرة عین

سپس حمزة بن مغیرة بن شعبه خواهر زاده وى بیامد و گفت: دایى جان تو را به خدا سوگند مى‏دهم به مقابله حسین ع مرو که گناه پروردگارت کرده‏اى و رعایت خویشاوندى نکرده‏اى .به خدا چنانچه از دنیا و مال خویش بگذرى و حکومت همه زمین را داشته باشى و واگذارى، از آن بهتر که با ریختن خون حسین به دیدار خدا روى.ابن سعد گفت: ان شاء الله نمى‏روم .

سپس عمر بن سعد نزد ابن زیاد رفت و گفت: مگر حکومت رى را به من واگذار نکرده‏اى؟ مردم نیز از این امر اطلاع دارند.از این رو بهتر نیست که مرا به جانب رى بفرستى و یکى دیگر از اشراف کوفه را براى نبرد با امام حسین روانه سازى؟ آنگاه عده‏اى از افراد سرشناس کوفه را براى ابن زیاد نام برد.ابن زیاد در پاسخ او گفت: من در این مورد با تو مشورت نکردم.چنانچه خود مایل هستى، فرماندهى سپاه را به عهده گیر.در غیر این صورت از حکومت رى معزول خواهى بود.

عمر بن سعد گفت: حال که چنین است خواهم رفت و بدین ترتیب نبرد با امام حسین ع را پذیرفت .پس ابن سعد با چهار هزار سرباز جهت مقابله با حسین ع به راه افتاد و حر و یارانش نیز زیر نظر وى قرار گرفتند.از این رو تعداد نظامیان آنها به پنج هزار نفر رسید.دیرى نپایید که شمر نیز با چهار هزار سرباز سررسید.ابن زیاد در پى آنها باز هم دو هزار سرباز به فرماندهى یزید بن رکاب کلبى، حصین بن تمیم سکونى با چهار هزار نفر، فلان مازنى همراه با سه هزار نفر و نصر بن فلان را با دو هزار سرباز روانه کربلا ساخت.و تا روز ششم محرم تعداد نظامیانى که روانه مى‏ساخت همچنان اضافه مى‏کرد.با کعب بن طلحه سه هزار، و شبت بن ربعى ریاحى با هزار سرباز و حجار بن ابجر نیز با هزار نفر و با این عده جمعا بیست و پنج هزار به کربلا روانه کرده بود.و باز هم تا آنجا که مى‏توانست افراد نظامى خود را افزایش مى‏داد.چنان که مدتى نگذشت که تعداد سواره و پیاده سربازان او را تا سى هزار نوشته‏اند.شیخ مفید در کتاب ارشاد به روایت امام صادق ع تعداد نظامیان را سى هزار ذکر کرده، اما در تاریخ طبرى آمده است که: عمر بن سعد با چهار هزار نفر از کوفه به کربلا وارد شد.سبط ابن جوزى در تذکرة الخواص چنین آورده است: ابن زیاد، عمر بن سعد را با چهار هزار سرباز جهت مقابله با حسین ع بفرستاد و با پانصد سوار نیز آنان را جهت نظارت بر آب مجهز ساخت.مسعودى مى‏گوید: همه افرادى که در نبرد با حسین ع روانه کربلا شدند به خصوص از اهالى کوفه بودند.طبرى در جایى دیگر از کتاب خود جنگ آوران ابن سعد را شش هزار نفر ذکر کرده است.نگارنده معتقد است، نوشته سبط ابن جوزى که مى‏گوید: همه یاران ابن سعد چهار هزار نفر بوده‏اند صحیح به نظر نمى‏رسد، زیرا مطابق همه روایات، عدد چهار هزار همان کسانى بوده‏اند که همراه با خود او به کربلا آمدند و پس از آن ابن زیاد تعداد بسیارى را به کمک او فرستاد و شیخ مفید نیز این امر را تایید کرده است، و حر نیز با همراهان خود به او پیوسته بود.و روایت شیخ مفید که تعداد آنان را شش هزار آورده نیز مردود خواهد بود.از این رو همان رقم سى هزار صحیح‏تر به نظر مى‏رسد.به هر حال ابن زیاد به ابن سعد نوشت: با آن همه کسان و تجهیزات که براى تو فراهم کرده‏ام جاى هیچ گونه بهانه‏اى باقى نمانده است.پس به شدت در کار خود بکوش تا هر صبح و شام مرا در جریان امر قرار دهى، و این در موقعى بود که شش روز از ماه محرم مى‏گذشت.

عمر بن سعد ابتدا خواست شخصى را سوى حسین ع فرستد تا از او بپرسد براى چه آمده و چه مى‏خواهد؟ ، پس این مطلب را به سران لشگر خود عرضه کرد.اما همگى از پذیرفتن این امر خوددارى کردند، زیرا از حسین ع شرم داشتند.چون خود در ردیف کسانى بودند که با نوشتن نامه وى را به کوفه دعوت کرده بودند.در این اثنا کثیر بن عبد الله شعبى که یکه سوارى دلیر بود و از هیچ کارى روى گردان نبود برخاست و گفت: من پیش وى مى‏روم.سوگند به خدا چنانچه بخواهى به غافلگیرى او را خواهم کشت.ابن سعد گفت: نمى‏خواهم به غافلگیرى کشته شود.نزد وى برو و بپرس براى چه آمده است؟

پس کثیر به نزد امام شتافت.همین که ابو ثمامه صائدى او را بدید، به حسین ع گفت: اى ابو عبد الله، خدایت قرین صلاح بدارد.شرورترین مردم زمین که به خونریزى و بى‏پروایى در کشتن از همه جسورتر است سوى تو آمده.پس ابو ثمامه برخاست و نزدیک وى رفت و گفت: شمشیر خویش را بگذار.گفت: نه، من فرستاده‏ام، و براى کسى کرامتى نمى‏بینم.من پیامى دارم.چنانچه مى‏شنوید، مى‏رسانم، و اگر ابا دارید از پیش شما باز مى‏گردم.

ابو ثمامه گفت: من دسته شمشیرت را مى‏گیرم.آنگاه سخن خویش را بگوى.

گفت: به این شمشیر هرگز نباید دست بزنى.ابو ثمامه گفت: پس پیامت را به من بگو و من از طرف تو مى‏رسانم.نمى‏گذارم به او نزدیک شوى که تو بدکاره‏اى.پس به یکدیگر ناسزا گفتند و کثیر پیش عمر بن سعد شتافت و قضیه را با وى گفت.سپس عمر بن سعد، قرة بن قیس حنظلى را پیش خواند و او را نزد حسین ع فرستاد.قره سوى امام حرکت کرد.و چون حسین ع او را بدید که مى‏آید گفت: این مرد را مى‏شناسید؟

حبیب بن مظاهر گفت: بله، این یکى از طایفه حنظله است از قبیله تمیم، خواهر زاده ماست .من او را در عقیده و رأى نیکو مى‏پنداشتم و گمان نداشتم در اینجا حاضر شود.قره بیامد و به حسین ع سلام گفت و پیام عمر بن سعد را به وى رسانید.امام بدو گفت: مردم شهر شما به من نوشته‏اند و مرا به اینجا دعوت کرده‏اند.حال چنانچه مرا از آمدن خوش ندارید، باز مى‏گردم.پس از آن حبیب بن مظاهر گفت: اى قره، واى بر تو.چرا در جمع قوم ستمگر باز مى‏گردى؟ ، این مرد را که خداوند به وسیله پدرانش ما و تو را کرامت بخشیده است، یارى کن.قره در پاسخ او گفت: نزد یار خود باز مى‏گردم و پاسخ حسین ع را بیان مى‏کنم.آنگاه اندیشه مى‏کنم .پس نزد عمر بن سعد رفت و خبر را با وى بگفت.ابن سعد گفت: امیدوارم، خداوند مرا از پیکار با او معاف بدارد.سپس این جریان را براى ابن زیاد نوشت.همین که ابن زیاد نامه ابن سعد را خواند گفت:

الآن اذا علقت مخالبنا به*یرجو النجاة و لات حین مناص

اینک که پنجه‏هاى ما به او بند شده.

امید رهایى دارد.

اما دیگر مفرى نخواهد بود. دیرى نپایید که به عمر بن سعد نوشت:

به حسین بگو او و همه یارانش با یزید بیعت کنند و چون چنین کرد رأى خویش را خواهیم گفت .همین که نامه به عمر بن سعد رسید گفت: از آن بیم دارم که ابن زیاد راه سلامت را نپذیرد .

******************************

**********************************************************

******************************

ملاقات امام (ع) با ابن سعد 

امام حسین ع عمرو بن قرظه انصارى را پیش عمر بن سعد فرستاد و گفت: من تصمیم دارم با تو چند کلمه سخن بگویم.امشب میان اردوگاه خودت مرا ببین.پس عمر بن سعد با بیست نفر بیامد .حسین ع نیز آمد.همین که به هم رسیدند امام به یاران خود گفت، دور شوند.تنها عباس و فرزندش على اکبر با وى بودند.عمر بن سعد نیز با یاران خویش چنین کرد و تنها پسر او حفص و یکى از غلامانش با وى بودند.حسین ع به ابن سعد گفت: واى بر تو.آیا از خداى نمى‏ترسى؟ خدایى که سرانجام به سوى او باز خواهى گشت.آیا به قصد پیکار با من آمده‏اى در حالى که مرا بخوبى مى‏شناسى و مى‏دانى که من فرزند چه کسى هستم.بیا با من همراه شو و این قوم را واگذار، که در این صورت خود را به خداى نزدیک کرده‏اى.ابن سعد گفت، از آن بیم دارم که خانه‏ام را ویران کنند، امام گفت: من آن را براى تو جبران خواهم کرد.باز گفت املاکم را مى‏گیرند.امام گفت: از اموال خود در حجاز بهتر از آن را به تو مى‏بخشم.ابن سعد گفت : خانواده‏ام چه مى‏شود؟ بر آنان نیز نگران هستم.امام در اینجا سکوت کرد و دیگر پاسخى نداد و از نزد او بازگشت در حالى که مى‏گفت، چه فکر مى‏کنى؟ مى‏دانى که به زودى در بستر تو را خواهند کشت و در روز قیامت از آمرزش خداوند بهره‏مند نخواهى شد.امیدوارم از گندم عراق جز اندکى استفاده نبرى.عمر بن سعد در حالى که لب به تمسخر گشوده بود گفت: اگر به گندم دست نیافتم از جو استفاده خواهم کرد.باز بار دیگر حسین ع شخصى را براى دیدار با ابن سعد فرستاد و گفت من حاضرم بار دیگر با یکدیگر ملاقات کنیم.پس دو اردوگاه شبانگاه با یکدیگر روبرو شدند و میان حسین ع و ابن سعد سخن به درازا کشید.به هر حال این امر سه یا چهار بار اتفاق افتاد.آنگاه عمر بن سعد به عبید الله بن زیاد چنین نوشت: اما بعد .خداوند آتش را خاموش گردانید و اتفاق برقرار شد و کار امت را به صلاح آورد.اکنون پیشنهاد حسین به من این است که از همان جایى که آمده به همان محل دوباره بازگردد، یا او را به هر یک از مرزهاى مسلمانان که وى را بفرستیم برود و در حقوق و تکالیف همانند آنها باشد .

از عقبة بن سمعان روایت است که گفت: سوگند به خداى که امام حسین ع هرگز چنین پیشنهادى نکرد که یا نزد یزید و یا به یکى از سرحدات برود، بلکه سخن آن حضرت چنین بود که: مرا واگذارید از همان سرزمین که آمده‏ام بازگردم و یا به سرزمینى پهناور بروم.

همین که ابن زیاد نامه را خواند گفت: این نامه مرد خیر خواهى است که بر امیر خویش اندرز گفته و بر قوم خویش دلسوزى کرده است.در این اثنا شمر بن ذى الجوشن برخاست و گفت: اکنون که حسین بن على ع به سرزمین تو فرود آمده و کنار توست، این را از او مى‏پذیرى؟ به خداى سوگند چنانچه از دیار تو برود و دست در دست تو ننهاده باشد نیرو و عزت از آن وى باشد و ضعف و زبونى از آن تو.این پیشنهاد را مپذیر که مایه ضعف است.باید به حکم تو تسلیم شوند، که اگر مجازات کنى اختیار آن با تو باشد و اگر مى‏بخشى به اختیار تو باشد.ابن زیاد گفت: چه خوب گفتى.رأى تو درست است.آنگاه ابن زیاد شمر بن ذى الجوشن را پیش خواند و گفت: این نامه را پیش عمر بن سعد ببر که به حسین و یارانش بگوید به حکم من تسلیم شوند .اگر پذیرفتند آنها را به مسالمت پیش من بفرستد و اگر نپذیرفتند با آنها بجنگد، و چنانچه پذیرفت و جنگ را آغاز کرد، میع فرمان او باش و چنانچه ابا کرد تو فرمانرواى سپاه باش و ابن سعد را گردن بزن، و سرش را پیش من بفرست.سپس ابن زیاد به عمر بن سعد نوشت: من تو را سوى حسین نفرستاده‏ام که دست از او بدارى و بیهوده وقت بگذرانى یا به سلامت و بقا امیدوار سازى و یا بنشینى و پیش من از او عذر خواهى و وساطت کنى.

بنگر چنانچه حسین و یارانش تسلیم فرمان من شدند، آنها را به مسالمت نزد من بفرست، و چنانچه دریغ کردند به آنها حمله بر و خونشان بریز و اعضاى بدن آنها را ببر که استحقاق این کار را دارند.چنانچه حسین کشته شد اسب بر سینه و پشت وى بتاز که ناسپاس و مخالف است.منظور من این نیست که این کار پس از مرگ زیانى مى‏زند، اما قولى داده‏ام که اگر او را کشتم با وى چنین کنم.چنانچه به دستور ما عمل کردى پاداش فردى را خواهى داشت که مطیع فرمان بوده و اگر از انجام آن ابا کردى از مقام خود و سپاه کناره‏گیر و این امر را به شمر بن ذى الجوشن واگذار که دستور خویش را به او داده‏ایم.و السلام.

همین که نامه ابن زیاد به ابن سعد رسید و بخواند رو کرد به شمر و گفت: آیا مى‏دانى چه کردى؟ واى بر تو، خدا خانه‏ات را خراب کند و آنچه را که درباره من اندیشیده‏اى خداوند آرزویت را برآورده نسازد.به خداى سوگند مى‏دانم که تو نگذاشتى آنچه را به او نوشته بودم بپذیرد و کارى را که امید داشتم به صلاح آید، تباه کردى.به خدا سوگند حسین ع تسلیم نخواهد شد.سوگند به خدا همان دلى را که على داشت در میان دو پهلوى پسرش قرار دارد.در اینجا شمر بدو گفت: به من بگو چه خواهى کرد.فرمان امیرت را اجرا مى‏کنى و با دشمن در جنگ مى‏شوى؟ در غیر این صورت سپاه و اردو را به من واگذار.عمر گفت: نه در تو چنین کرامتى نمى‏بینم .خودم این کار را بر عهده مى‏گیرم، و تو همان سردار لشگر پیادگان باش.

پس شامگاه پنجشنبه که نه روز از محرم گذشته بود، عمر بن سعد سوى حسین حمله برد.از طرفى شمر نیز بیامد و نزدیک یاران حسین ایستاد و فریاد کرد: کجایند پسران خواهر ما یعنى عباس و جعفر و عبد الله و عثمان فرزندان على ع؟ پس حسین ع به آنان گفت: وى را پاسخ گویید .هر چند مردى فاسق است، اما با شما نسبت خویشاوندى دارد.به این معنى که مادر آنها ام البتین از قبیله بنى کلاب و شمر نیز از همان طایفه بود.

پس برادران امام پیش شمر آمدند و گفتند: چکار دارى و چه مى‏خواهى؟ شمر گفت: اى پسران خواهر من شما در امانید.جان خود را در خطر میندازید و به خاطر برادرتان حسین خود را بکشتن مدهید، و خود را فرمانبردار یزید سازید.برادران بدو گفتند: خدایت لعنت کند.امانت را نیز لعنت کند.آیا رواست که ما را امان دهى، در حالى که فرزند رسول الله ص امان ندارد؟

در این موقع عباس بن امیر المؤمنین ع بانگ برآورد که دستهاى تو بریده باد اى دشمن خدا و لعنت بر امانى که تو براى ما آورده‏اى.تو ما را امر مى‏کنى که دست از برادر و مولاى خود حسین فرزند فاطمه ع برداریم و سر به اطاعت افراد نفرین شده‏اى که از فرزندان نفرین شده هستند درآوریم؟ !

شمر در خشم و غضب شد و به سوى سپاه بازگشت و این در حالى بود که خاله زاده آنها که نامش عبد الله بن ابى محمل بن حرام و برخى جریر بن عبد الله بن مخلد کلابى را نام برده‏اند سوى ابن زیاد رفته و براى این چهار برادر امان گرفته بود و ابن زیاد این امان نامه را به وسیله یکى از غلامان خود براى آنان به کربلا فرستاده بود.

پیش از این نیز اشاره شد که مادر این چهار تن ام البنین همسر على ع عمه عبد الله بود .پس با مشاهده امان نامه یکصدا گفتند: ما هرگز به امان گرفتن از پسر سمیه نیازى نداریم .بهترین امان از جانب خداوند است.

سپس عمر بن سعد فرمان حمله را چنین صادر کرد، اى سپاه خدا، سوار شوید و به بهشت مژده گیرید.پس لشگر سوار شده تا هنگام غروب به حسین و یارانش یورش بردند.حسین ع بر در خیمه نشسته بود و به شمشیر خویش تکیه داشت و به خواب رفته بود.زینب خواهر آن حضرت سر و صدا را شنید و به برادر خود نزدیک شد و گفت: برادر صداها را که هر آن نزدیک‏تر مى‏شود نمى‏شنوى؟ حسین ع سر را بلند کرده گفت: پیمبر خدا را به خواب دیدم که به من گفت، امشب پیش ما مى‏آیى .زینب به صورت خویش زد و گفت: واى بر من حسین ع گفت: خواهرم واى از تو دور.آرام باش.رحمت خدا بر تو باد.بنا بر روایت دیگر، حسین ع نشسته بود که اندکى خواب بر او چیره شد.همین که سر برداشت، به خواهر خویش گفت: هم اکنون جد خود محمد ص و پدرم على ع و مادرم فاطمه ع و برادرم حسن ع را دیدم، در حالى که مى‏گفتند: به زودى نزد ما خواهى آمد.در این هنگام عباس بن على پیش آمده گفت: برادر، قوم آمدند.حضرت برخاسته به عباس گفت: برادر، نزد ایشان برو و بگو، چکار دارید و مقصودتان چیست و بپرس براى چه آمده‏اند؟ عباس پیش آنها رفت و با عده‏اى در حدود بیست سوار که در میان آنها زهیر بن قین و حبیب بن مظاهر نیز بودند، روبرو شد و گفت: چه اندیشیده‏اید و چه مى‏خواهید؟ آنها گفتند: دستور از امیر رسیده که به شما بگوییم به حکم او تسلیم شوید، یا با شما جنگ مى‏کنیم.عباس گفت: پس شتاب مکنید تا به نزد ابو عبد الله بروم و آنچه را گفتید به عرض آن حضرت برسانم.آنها باز ایستاده گفتند: او را ببین و این پیام را با وى بگوى.آنگاه با پیام وى نزد ما بیا.عباس نزد حسین ع بازگشت تا خبر را به او بگوید.در این موقع یاران وى ایستاده بودند و با آنان سخن مى‏گفتند و دشمن را پند و اندرز مى‏دادند، و از جنگ با حسین ع بازشان مى‏داشتند.عباس به نزد حسین ع آمد و پیام آنان را به اطلاع حضرت رساند.امام گفت: اگر مى‏توانى جنگ را تا فردا به تأخیر بینداز و امشب آنان را از ما بازگردان، تا نماز بخوانیم و دعا کنیم و از حضرتش آمرزش بجوییم.خدا مى‏داند که من نماز و تلاوت کتابش قرآن و دعاى بسیار و استغفار را دوست دارم.

از طرفى مقصود امام در این موقعیت این بود که دستور خویش را با کسان خود بگوید و با آنان وصیت کند.همین که عباس این ماجرا را از آنان جویا شد ابن سعد پاسخى نگفت و ایستاد .پس عمرو بن حجاج زبیدى رو کرد به آنان و گفت: سبحان الله.به خدا سوگند، چنانچه اینان از مردمان ترک یا دیلم بودند و چنین خواسته‏اى از ما داشتند، بدون تردید مى‏پذیرفتیم .پس چگونه رواست که به خاندان محمد ص مهلت ندهیم.قیس بن اشعث در پاسخ گفت: آنچه را خواسته‏اند بپذیر.اما من یقین دارم که فردا با تو جنگ خواهند کرد.

******************************

**********************************************************

******************************

جلوگیرى از آب 

عبید الله بن زیاد به عمر بن سعد نامه دیگرى نوشت و گفت: میان حسین و یاران وى و آب حایل شو که یک قطره از آن ننوشند، همچنان که با پاکیزه‏خوى متقى، عثمان بن عفان رفتار کردند.پس بى درنگ عمر بن سعد، عمرو بن حجاج را با پانصد سوار فرستاد که آبگاه را گرفتند و میان حسین ع و یاران وى و آب حایل شدند، تا به این وسیله حسین ع و یاران او نتوانند به آب دست یابند، و این واقعه سه روز پیش از شهادت امام حسین ع بود.

همین که تشنگى بر حسین و یارانش سخت شد، عباس بن على ع برادر خویش را پیش خواند و با بیست نفر همراه با بیست مشک و سى سوار شبانگاه برفتند و نزدیک آب رسیدند.نافع بن هلال جملى با پرچم پیشاپیش مى‏رفت.عمرو بن حجاج با مشاهده او گفت: کیستى و براى چه آمده‏اى؟ گفت: من نافع بن هلال هستم.آمده‏ایم از این آب که ما را از آن منع کرده‏اید بنوشیم.گفت : بنوش، نوش جانت.

نافع گفت: نه، به خدا سوگند تا حسین ع و یارانش تشنه‏اند یک قطره نخواهم نوشید.عمرو گفت: نه، راهى براى آب دادن اینان نیست.ما را اینجا گذاشته‏اند که آب را از ایشان منع کنیم.

نافع بلافاصله به یاران خود گفت: مشکها را پر کنید.آنها مشکها را پر کردند.عمرو بن حجاج و یارانش پیش دویدند و مى‏خواستند راه بازگشت را بر آنان ببندند.عباس بن على ع و نافع بن هلال به آنها حمله بردند که بر جاى خویش بازگشتند و راه را گشودند.یک بار دیگر باز هم عمرو و یارانش جلو آمدند و قصد حمله داشتند، اما عباس و یارانش با آنان مقابله کردند و میان آنها درگیرى شد.به هر حال یاران حسین ع با مشکها آمدند و آب را پیش وى بردند .اما چنان که سبط ابن جوزى مى‏گوید: بر سر آب میان دو گروه مبارزه در گرفت، و سرانجام نتوانستند به آب دست یابند.

بدین ترتیب، آن قوم، حسین ع را به شدت در سختى و فشار قرار دادند تا آنجا که تشنگى بر امام و یارانش غلبه کرد.در این اثنا بریر بن خضیر همدانى به حسین ع گفت: اى فرزند پیمبر خدا، آیا اجازه مى‏دهید که نزد این قوم بروم و با آنان گفتگو کنم؟ حضرت وى را اجازه داد.پس نزد قوم رفت و خطاب به آنان گفت: اى گروه مردم، خداى عز و جل، محمد ص را به حق به پیامبر برگزید تا مردم را بشارت دهند و بیم دهنده باشد.او با اذن خدا، مردم را به سوى خداوند دعوت کرد و خود براى همه چراغى فروزان بود.اکنون میان آب فرات و فرزند رسول الله ص حایل شده و آب را بر آنها بسته‏اند.آبى که بر خوکها و سگهاى بیابان رواست.

مردم با تندى به وى گفتند: اى بریر، زیاد سخن گفتى.ساکت باش.به خدا سوگند همان طور که پیش از حسین از آب محروم شدند اینک حسین نیز تشنه خواهد ماند.

آنگاه امام حسین ع به بریر امر به سکوت فرمود و گفت: اى بریر بنشین.سپس در حالى که بر شمشیر خود تکیه کرده بود رو کرد به قوم و با صداى بلند گفت:

شما را به خدا سوگند مى‏دهم آیا مرا مى‏شناسید؟

گفتند: آرى، تو فرزند پیمبر خدا و نواده او هستى.

ـ شما را به خدا آیا مى‏دانید جد من رسول الله ص است؟

ـ آرى.

ـ شما را به خدا سوگند، آیا مى‏دانید که مادرم فاطمه دختر محمد ص است؟

ـ آرى مى‏دانیم.

ـ شما را به خدا آیا مى‏دانید که پدرم على بن ابى طالب ع است؟

ـ آرى.

ـ شما را به خداى سوگند مى‏دهم.آیا مى‏دانید که جده من خدیجه دختر خویلد نخستین بانوى این امت است که اسلام آورد؟

ـ آرى.

امام ادامه داده فرمود:

شما را سوگند به خداى، آیا مى‏دانید که حمزه سید الشهداء عموى پدرم بوده است؟

قوم گفتند: آرى.

ـ شما را به خدا قسم مى‏دهم آیا اطلاع دارید که این شمشیر از آن رسول الله ص بوده است؟

ـ آرى.

ـ شما را به خدا، آیا مى‏دانید که این عمامه‏اى که بر سر دارم مخصوص پیامبر خدا ص بوده است؟

ـ آرى.

ـ شما را به خدا، آیا مى‏دانید که على ع نخستین کسى بود که از میان امت به اسلام گروید؟ آیا مى‏دانید که در علم و دانش و حلم و بردبارى از همه برتر و والاتر بود، و بر هر کس، ولى خواهد بود؟

قوم همگى گفتند: آرى همه را مى‏دانیم.

امام فرمود: پس از روى چه دلیل خون مرا مباح مى‏سازید؟ با اینکه پدرم ساقى و پاسدار حوض کوثر است.از بسیارى از افراد حمایت و پشتیبانى خواهد کرد، همچنان که ساربان، شتران را از سراب مى‏راند، و در قیامت پدرم پیشاپیش کسانى است که حمد و سپاس خداوند را به جا آورده‏اند.

گفتند: آرى همه این مطالب را مى‏دانیم با این وصف دست از تو برنداریم تا با لب تشنه جان دهى.

در این وقت که امام حسین ع به ایراد خطابه خود پرداخته بود، دختران و خواهران آن حضرت با شنیدن سخنان وى به شدت مى‏گریستند و صداى ناله آنان بالا مى‏گرفت.چنانچه امام متوجه آنان شد.پس برادر خود عباس و فرزند خود على را پیش خواند و از آن دو خواست که آنان را ساکت سازند و ادامه داده گفت: به جان خودم از این پس آنها بسیار خواهند گریست.

******************************

**********************************************************

******************************

*

یاران امام (ع)

یاران امام (ع) از برگزیده‏ترین افرادى بودند که خانواده و دوستان خود را رها ساختند و در رکاب امام (ع) جانبازى و فداکارى کردند و چون قهرمانانى شجاع به جهاد پرداختند، و براى شرکت در میدان کارزار، گوى سبقت را از یکدیگر ربودند.آنان خطاب به پیشواى خود گفتند: ما به یارى تو آمده‏ایم، تا جان خود را فدا کنیم و سعى و تلاش ما این است که در راه حفظ جان تو بکوشیم و از شر دشمن تو را در امان داریم.

نه تنها آنان مرگ را به چیزى نمى‏گرفتند، بلکه از این درجه و مقامى که در پرتو یارى امام (ع) نصیب آنان گشت علائم شادى و سرور در چهره آنها نمایان مى‏شد.

آنگاه که امام (ع) به آنان گفت: شما آزاد هستید و مى‏توانید مرا ترک کنید و از میدان نبرد دور شوید.آنان از این امر خوددارى و به خدا سوگند یاد کردند و گفتند: ما هرگز تو را رها نمى‏سازیم و این سرزمین را ترک نمى‏کنیم.آیا درست است که ما شما را تنها گذاریم در حالى که دشمن تو را در محاصره قرار داده است.ما در ایفاى حق و یارى تو به درگاه خداوندى چه عذرى خواهیم داشت؟

یکى از آنها مى‏گفت: به خدا قسم، من هرگز تو را ترک نخواهم کرد.من به مبارزه و نبرد با دشمنان تو تا آنجا ادامه مى‏دهم که نیزه‏ام در سینه آنان بشکند، و با شمشیر خود آنقدر زخم به بدنشان وارد سازم که تیغ آن از دسته جدا گردد، و چنانچه سلاحى در دست نداشته باشم با پرتاب سنگ بر دشمن مى‏تازم.و از تو جدا نخواهم شد، تا آنگاه که در رکاب تو جان به جان آفرین تسلیم کنم.

یکى دیگر مى‏گفت: چنانچه مى‏دانستم که در راه تو کشته شده و بار دیگر زنده مى‏شوم و در حالى که زنده هستم، بدنم را با آتش مى‏سوزانند و هفتاد بار این امر را درباره من انجام مى‏دهند، در این صورت باز هم دست از تو بر نخواهم داشت.

دیگرى مى‏گفت: به خدا سوگند، من دوست دارم در راه تو کشته شوم و دوباره زنده گردم و این امر تا هزار مرتبه تکرار شود، و خداوند به این وسیله تو و خاندان تو را از شر دشمن محفوظ بدارد.

یکى دیگر از یاران امام (ع) رو کرد به آن حضرت و گفت: چنانچه من بخواهم زنده بمانم و از تو جدا شوم.چه بهتر در حالى که زنده هستم طعمه حیوانات درنده گردم.

بدین ترتیب یاران امام حسین (ع) در راه پیشواى خود از هرگونه فداکارى و جانبازى دریغ نکردند.آنان هرگز به خود اجازه ندادند در حالى که زنده هستند کمترین آسیبى به آن حضرت برسد، و تاب جدایى از او را نداشتند و یکپارچه خود را سپر بلا ساختند و تا آنجا هدف تیر و نیزه قرار گرفتند، تا جان خود را فدا کردند.

در روز عاشورا آنچنان با شجاعت و دلیرى به نبرد پرداختند که تاریخ هرگز تا کنون به خاطر ندارد.و در حالى که تعداد سواران آنان از سى و دو نفر بیشتر نمى‏شد به لشگر بى‏شمار دشمن تاختند و قهرمانانه جنگیدند.

******************************

**********************************************************

******************************

یاران امام حسین (ع)

اسامى شهداى کربلا از یاران حسین ع طبق روایاتى که نگارنده از لابلاى کتب تاریخ به دست آورده‏ام از بنى هاشم و غیر بنى هاشم بدین شرح ذکر شده است:

)فرزندان امیر المؤمنین ع):

1ـ ابو بکر بن علی ( که شهادت وى با شک و تردید ذکر شده است)

2ـ عمر بن على

3ـ محمد الاصغر بن على

4ـ عبد الله بن على

5ـ عباس بن على

6ـ محمد بن العباس بن على

7ـ عبد الله بن العباس بن على

8ـ عبد الله الاصغر

9ـ جعفر بن على

10ـ عثمان بن على

)فرزندان امام حسن):

11ـ قاسم بن حسن

12ـ ابو بکر بن حسن

13ـ عبد الله بن حسن

14ـ بشر بن حسن

)فرزندان امام حسین ع):

15ـ على بن الحسین الاکبر

16ـ عبد الله الرضیع

17ـ ابراهیم بن الحسین (این نام را ابن شهر آشوب در کتاب خود آورده و تعداد دیگرى نیز بدان اضافه کرده است) .

)فرزندان عبد الله بن جعفر):

18ـ محمد بن عبد الله بن جعفر

19ـ عون بن عبد الله بن جعفر

20ـ عبید الله بن عبد الله بن جعفر

)فرزندان عقیل بن ابى طالب):

21ـ مسلم بن عقیل

22ـ جعفر بن عقیل

23ـ جعفر بن محمد بن عقیل (نام وى را نیز ابن شهر آشوب ذکر کرده است) .

24ـ عبد الرحمن بن عقیل

25ـ عبد الله الاکبر بن عقیل

26ـ عبد الله بن مسلم بن عقیل

27ـ عون بن مسلم بن عقیل

28ـ محمد بن مسلم بن عقیل

29ـ محمد بن ابی سعید بن عقیل

30ـ احمد بن محمد الهاشمى (هر چند که در میان کتب تاریخى نامى از این شخص برده نشده و نه جزء فرزندان عباس و نه غیر او ذکرى به میان نیامده اما وى را نیز ابن شهر آشوب آورده است) .

یاران امام از غیر بنى هاشم که در واقعه کربلا به شهادت رسیده‏اند به ترتیب حروف الفبا

1ـ ابراهیم بن الحصین الاسدى

2ـ ابو الحتوف بن الحارث الانصارى

3ـ ابو عامر النهشلی

4ـ ادهم بن امیه العبدى

5ـ اسلم الترکى (آزاد شده حسین ع)

6ـ امیة بن سعد الطایى

7ـ أنس بن الحارث الکاهلی

8ـ أنیس بن معقل الاصبحى

9ـ بریر بن خضیر الهمدانى

10ـ بشر بن عبد الله الحضرمى

11ـ بکر بن حی التیمى

12ـ جابر بن الحجاج التیمى

13ـ جبلة بن علی الشیبانی

14ـ جنادة بن الحارث السلمانى

15ـ جنادة بن کعب الانصارى

16ـ جندب بن حجیر الخولانى

17ـ جون (آزاد شده ابى ذر)

18ـ جوین بن مالک التمیمى

19ـ الحارث بن امرئ القیس الکندى

20ـ الحارث بن نبهان (آزاد شده حمزه)  

21ـ الحباب بن الحارث

22ـ الحباب بن عامر الشعبى

23ـ حبشى بن قاسم النهمى

24ـ حبیب بن مظهر الاسدى

25ـ الحجاج بن بدر السعدى

26ـ الحجاج بن مسروق الجعفى

27ـ الحر بن یزید الریاحى

28ـ الحلاس بن عمرو الراسبى

29ـ حنظلة بن اسعد اشبامى

30ـ حنظلة بن عمرو الشیبانى

31ـ رافع (آزاد شده مسلم الازدى)

32ـ زاهر بن عمرو الکندى (آزاد شده عمرو بن حمق)  

33ـ زهیر بن لبشر الخثعمى

34ـ زهیر بن سلیم الازدى

35ـ زهیر بن القین البجلى

36ـ زیاد بن عریب الصائدى

37ـ سالم (آزاد شده بنى المدینه الکلبى) 38ـ سالم (آزاد شده عامر عبدى)

39ـ سعد بن الحارث الانصارى

40ـ سعد (آزاد شده على بن ابى طالب ع)  

41ـ سعد (آزاد شده عمرو بن خالد صیداوى)

 42ـ سعید بن عبد الله الحنفى

43ـ سلمان بن مضارب البجلى

44ـ سلیمان (آزاد شده حسین ع)

 45ـ سوار بن منعم النهمى

46ـ سوید بن عمرو بن ابى المطاع

47ـ سیف بن الحارث بن سریع الجابرى

48ـ سیف بن مالک العبدى

49ـ شبیب (آزاد شده حارث جابرى)

50ـ شوذب (آزاد شده بنى شاکر)

51ـ الضرغامة بن مالک

52ـ عائذ بن مجمع العائذى

53ـ عالبس بن ابى شبیب الشاکرى

54ـ عامر بن حسان بن شریح بن سعد بن حارثه بن لام بن عمرو بن طریف بن عمرو بن بشامة بن ذهل بن جدعان بن سعد بن قطرة بن طی

55ـ عامر بن مسلم العبدى

56ـ عباد بن المهاجر الجهنى

57ـ عبد الأعلى بن یزید الکلبى

58ـ عبد الرحمن الارحبی

59ـ عبد الرحمن بن عبد ربه الانصارى

60ـ عبد الرحمن بن عروة الغفارى

61ـ عبد الرحمن بن مسعود التیمى

62ـ عبد الله بن ابى بکر (چنان که جاحظ در کتاب الحیوان آورده وى از کسانى است که در واقعه کربلا به شهادت رسیده است )

63ـ عهد الله بن بشر الخثعمى

64ـ عبد الله بن عروة الغفارى

65ـ عبد الله بن عمیر بن جناب الکلبى

66ـ عبد الله بن یزید العبدى

67ـ عبید الله بن یزید العبدى

68ـ عقبة بن سمعان

69ـ عقبة بن الصلت الجهنى

70ـ عمارة بن صلخب الازدى

71ـ عمران بن کعب بن حارثة الاشجعى

72ـ عمار بن حسان الطائى

73ـ عمار بن سلامة الدالانى

74ـ عمرو بن عبد الله الجندعى

75ـ عمرو بن خالد الازدى

76ـ عمرو بن خالد الصیداوى

77ـ عمرو بن قرظة الانصارى

78ـ عمرو بن مطاع الجعفى

79ـ عمرو بن جنادة الانصارى

80ـ عمرو بن ضبیعة الضبعى

81ـ عمرو بن کعب ابو ثمامة الصائدى

82ـ قارب (آزاد شده حسین ع)

83ـ قاسط بن زهیر التغلبى

84ـ القاسم بن حبیب الازدى

85ـ کردوس التغلبى

86ـ کنانة بن عتیق التغلبى

87ـ مالک بن ذودان

88ـ مالک بن عبد الله بن سریع الجابرى

89ـ مجمع الجهنى

90ـ مجمع بن عبید الله العائذى

91ـ محمد بن بشیر الحضرمى

92ـ مسعود بن الحجاج التیمى

93ـ مسلم بن عوسجه الاسدى

94ـ مسلم بن کثیر الازدى

95ـ مقسط بن زهیر التغلبى

96ـ منجح (آزاد شده امام حسن ع)

97ـ الموقع بن ثمامة الاسدى

98ـ نافع بن هلال الجملى

99ـ نصر (آزاد شده على ع)

100ـ النعمان بن عمرو الراسبى

101ـ نعیم بن عجلان الانصارى

102ـ واضح الرومى (آزاد شده حارث سلمانى)

103ـ وهب بن حباب الکلبى

104ـ یزید بن ثبیط العبدى

105ـ یزید بن زیاد بن مهاصر الکندى

106ـ یزید بن مغفل الجعفى

چنانچه سى تن از بنى هاشم را به این تعداد که ذکر شد اضافه کنیم.تعداد شهداى کربلا به 136 نفر مى‏رسد و چون قیس بن مسهر صیداوى و عبد الله بن بقطر و هانى بن عروة را نیز جزء آنها قرار دهیم تعداد آنها به 139 نفر خواهد رسید.

******************************

**********************************************************

******************************

شهادت امام (ع)

بعد از ظهر روز دهم محرم سال 61 هجرى بود که امام حسین (ع) در شهر کربلا از سرزمین عراق، مظلومانه و با لبانى تشنه به شهادت رسید.وى در حالى که در برابر مصائب، صبر و شکیبایى از خود نشان مى‏داد، از سوى دشمنان خود به شدت در محاصره بود.

شیخ مفید شهادت آن حضرت را در روز شنبه ثبت کرده است.اما چنانکه ابو الفرج در کتاب مقاتل الطالبیین مى‏نویسد: تاریخ صحیح شهادت امام در روز جمعه بوده است.وى با استفاده از علوم مربوط به تقویم ثابت کرده است که اول محرم آن سال چهار شنبه بوده و بدین ترتیب روز عاشورا جمعه بوده است.اما آنچه در میان عامه مردم شایع است، یعنى این که شهادت امام حسین (ع) در روز دوشنبه بوده، هرگز ریشه صحیحى نداشته و روایتى در این مورد دیده نشده است.

امام (ع) به هنگام شهادت پنجاه و شش سال و پنج ماه و هفت روز یا پنج روز از سن شریفش مى‏گذشت. [در مورد کسر سال‏]، عده‏اى نه ماه و ده روز و یا هشت ماه و هفت روز یا پنج روز نیز آورده‏اند.برخى نیز سن آن حضرت را پنجاه و هفت سال دانسته‏اند که این روایت کامل نبوده است.گروهى سن او را پنجاه و هشت و یا پنجاه و پنج سال و شش ماه نیز ثبت کرده‏اند، و این نیز چنان که قبلا اشاره شد بر اثر اختلاف اقوال و روایاتى است که در ذکر میلاد آن حضرت وجود داشته است.

جالب این است که شیخ مفید با این که میلاد امام (ع) را پنجم شعبان سال چهارم هجرى محسوب و هنگام شهادت را دهم محرم سال شصت و یک مى‏داند، با این وصف سن شریف آن حضرت را پنجاه و هشت سال ذکر کرده است، در صورتى که بنا به گفته خود او عمر شریف آن حضرت بیش از پنجاه و شش سال و پنج ماه و پنج روز نمى‏گردد.

امام حسین (ع) با جد بزرگوارش رسول الله (ص) شش یا هفت سال و چند ماه زندگى کرده و به گفته شیخ مفید این مدت هفت سال بوده است.با پدرش امیر المؤمنین (ع) سى و هفت سال و پس از رحلت جدش پیامبر (ص) چند ماه کمتر از سى سال مى‏زیسته است.با برادرش امام حسن (ع) چهل و هفت سال و پس از وفات پدرش با برادر خود در حدود ده سال معاصر بوده است.و برخى این مدت را یازده سال و عده‏اى نیز پنج سال و چند ماه دانسته‏اند، و این اختلاف در اثر روایات گوناگونى است که در تاریخ وفات امام حسن (ع) ذکر شده است.همین مدت نیز دوره خلافت و امامت امام مجتبى (ع) نیز محسوب مى‏شود.

شهادت امام(ع)-2

هلال بن نافع گوید: من با سپاه عمر بن سعد ایستاده بودم.ناگاه کسى فریاد زد: اى امیر بشارت باد تو را که شمر، حسین را کشت.من خود را میان صفوف لشگر رساندم و برابر حسین ایستادم.چنان دیدم که آن حضرت در حال جان دادن است.به خدا هرگز مانند حسین کشته‏اى را ندیده بودم که با خون، چهره خویش را خضاب کرده و سیمایى این چنین داشته باشد.انوار درخشان چهره او و زیبایى هیئتش مرا از اندیشه شهادت او بازداشت.حسین ع در این حال طلب آب مى‏کرد، و من شنیدم کسى را که مى‏گفت: به خدا هرگز آب نخواهى نوشید، تا آنگاه که به دوزخ وارد شوى و از آب حمیم بنوشى.حسین ع گفت: آیا من به دوزخ وارد مى‏شوم و از آب آن مى‏نوشم؟ نه، هرگز چنین نیست.به خدا من بر جدم پیمبر خدا ص و به منزل او در بهشت وارد مى‏شوم و از آب خوشگوار آن مى‏نوشم و از ستمهایى که بر من روا داشتید، شکایت به او خواهم برد .

هلال بن نافع گوید: لشگر با شنیدن این سخن به شدت در خشم و غضب فرو رفتند، چندان که گویى خداوند کمترین مهر و محبتى در دل هیچ یک از آنان قرار نداده است.

پس عمر بن سعد رو کرد به مردمى که در طرف راست وى بودند و گفت: به سوى حسین پیش روید و کار او را تمام کنید.همچنین به سنان بن خولى بن یزید گفت: سرش را جدا کن.پس خولى پیش رفت اما ضعف بر وى رو آورد و بلرزید.پس سنان بن انس و یا شمر بدو گفت: خدا بازوهایت را بشکند.چرا مى‏لرزى؟ آنگاه سنان و به گفته بعضى شمر فرود آمد و حسین ع را بکشت و سر مبارک آن حضرت را از بدن جدا کرد، در حالى که مى‏گفت: من سر تو را جدا مى‏کنم در حالى که مى‏دانم تو سرور امت و فرزند پیمبر خدا و از جهت پدر و مادر بهترین مردم هستى.سپس سر مقدس آن حضرت را به خولى سپرد و از وى خواست سر را نزد امیر عمر بن سعد ببرد.شاعر در این مورد گفته است:

فای رزیة عدلت حسینا 
غداة تبیره کفا سنان

در این هنگام یکى از کنیزان از خیمه حسین ع بیرون آمد.پس یکى از افراد سپاه دشمن به وى گفت: مولایت حسین کشته شد.وى مى‏گوید: در حالى که فریاد مى‏کردم به سرعت به خیمه شتافتم.همین که خبر شهادت حسین ع را به خاندان آن حضرت بگفتم، در حالى که آنان به شدت در بهت و حیرت فرو رفته بودند و مرا مى‏نگریستند، فریاد و ناله و صیحه و شیون آنان از هر سو به آسمان رفت..

 

 

******************************

**********************************************************

*****************************

 


برچسب‌ها:
ارسال توسط س - م
آخرين مطالب
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد